قبل از اینکه چشم هاش رو باز کنه نفس عمیقی کشید. از حواسش استفاده کرد تا ببینه کجاست. اون مکان براش غریبه بود اما یه آلفای خاص رو به یادش میاورد. به آرومی چشم هاش رو باز کرد و چند بار پلک زد تا اطرافش رو واضح ببینه.
روی میز کنار تختش یه لیوان آب دید و سعی کرد تا برش داره اما درد توی شونه و بازوش به یادش آورد که آسیب دیده و نمیتونه دستش رو درست حرکت بده.
سرش رو آروم چرخوند تا به زخمش نگاه کنه اما روی دست و شونش یه پتو انداخته شده بود.
سعی کرد که به کمک دست دیگش خودش رو بالا بکشه تا بتونه به تاج تخت تکیه بده که یه دفعه صدای باز شدن در رو شنید.
درحالی که حواسش با اون صدا پرت شده بود، به سمت در چرخید تا ببینه کیه که با دیدن کای با یه حوله روی سرش سورپرایز شد.
-" میخوای چیکار کنی؟ "
کای پرسید و حوله ی روی سرش رو روی زمین پرت کرد و با عجله و اضطراب سمت سهون رفت.
سهون چرخید و با سرش به لیوان اشاره کرد، اینطوری میتونست حواسش رو از بالا تنه ی برهنه ی کای پرت کنه. کای کنار تخت زانو زد و سمت لیوان آب خم شد تا به سهون بدتش اما چشم های خیانت کار سهون دنبال بدن کای کشیده شدن و تموم شکل بدنش، بازوهاش، ترقوش، شکمش و حتی کمر برنزش رو توی ذهنش ثبت کردن.
-" بیا! "
کای لیوان رو سمت سهون گرفت اما با دیدن بدن باندپیچی شده ی سهون، نزدیک تر شد تا کمکش کنه که بشینه.
+" من خوبم. نیازی به این کارا نیست."
سهون به امید اینکه کای ازش دور بشه تا بتونه نفس راحتی بکشه، گفت .
-" پات خوب شده، اما شونت زمان بیشتری میبره تا خوب بشه."
کای گفت و در انتظار حرفی از طرف سهون، به لب هاش خیره موند.
-" آب؟ "
+" بچه گرگا چطورن؟ "
سهون به آرومی پرسید و دستش رو بلند کرد تا لیوان رو از کای بگیره. دست دیگش سالم بود پس نیازی به کای نداشت تا کمکش کنه.
متوجه ی حالت چهره ی کای شد اما بهش توجهی نکرد. لیوان آب رو سر کشید و تشنگیش رو برطرف کرد.
-" حالشون خوبه، پدر و مادرشون اومدن دنبالشون و از اونجا بردنشون. میخواستن تو رو ببینن اما من اجازه ندادم. "
+" چرا؟ "
-" چون خون ریزی شدیدی داشتی و من نمیخواستم که بچه گرگا توی اون حالت تو رو ببینن."
کای لیوان رو از دست سهون گرفت و اون رو روی میز کناری گذاشت. سهون همونطور که به کمر برهنه ی کای خیره مونده بود، به بچه گرگا فکر کرد.
نگاهش رو به زمین دوخت. یه حس پشیمونی به خاطر تموم کارایی که قبلا کرده بود سراغش اومده بود. اون زندگی توله گرگا رو به خطر انداخته بود. باید بعد از تموم شدن کلاس به خونه برشون میگردوند؛ اون طوری جاشون امن میموند.
-" نباید پشیمون باشی سهون. حال بچه گرگا کاملاً خوبه و جاشون امنه."
کای که صدای افکار سهون رو شنیده بود، گفت.
+" من زندگیشون رو به خطر انداختم."
-" نه، زندگی خودت رو به خاطر اونا به خطر انداختی."
کای گفت و دست سهون رو گرفت. سهون قبل از اینکه دستش رو بکشه، اجازه داد تا گرمای دست کای برای چند لحظه هم که شده آرومش کنه.
+" من باید برم."
پاهاش رو جمع کرد و سعی کرد تا خودش رو بالا بکشه. نمیتونست با کای که ناخودآگاه داشت اون رو توی هاله ای از گرمای شیرین و لذت بخش فرو میبرد، توی یه اتاق تنها باشه.
سهون میتونست چشم های آلفا رو روی خودش حس کنه اما خودش رو به نفهمی زد و با چشماش توی اتاق دنبال پیرهنش گذاشت.
+" پیرهنم؟ "
سهون زیر لب گفت و ایستاد و وزنش رو روی پاش که کمتر آسیب دیده بود انداخت. صدای قدم های کای سمت رخت آویز رو شنید.
-" پیرهن خودت غرق خون بود. اینو بپوش."
سهون سریع پیرهن رو از کای گرفت اما با باز کردن دکمه هاش درگیر شد. اونطور که کای بهش خیره بود، عصبی شده بود و بدن رنگ پریدش داغ کرده بود. پشتش رو به کای کرد تا بتونه راحت تر دکمه های لباس رو باز کنه و حریم خصوصی بیشتری داشته باشه.
-" الان دیر وقته سهون. تو همینجا بمون، من میرم بیرون."
همونطور که لباس رو میپوشید، کای بهش گفت. سهون فورا سرش رو بلند کرد تا از بیرون پنجره رو ببینه.
هوا کاملاً تاریک شده بود. با خودش فکر کرد که احتمالا موقع غروب خورشید بیهوش شده.
+" نمیتونم."
سهون سرش رو به دو طرف تکون داد و سمت در رفت.
-" بهت اجازه نمیدم بری، سهون."
کای دست سهون رو گرفت و جلوی در ایستاد. امگا با عصبانیت بهش خیره شد و سعی کرد تا دستش رو بیرون بکشه.
+" برو کنار."
-" لعنت بهش! دارم بهت میگم الان دیر وقته سهون. نمیخوام دوباره با از دست دادنت ریسک کنم."
با دادی که کای کشید، سهون برای یه لحظه ترسید اما برای رفتن مصمم بود.
+" میخوام برگردم خونم! نمیتونم اینجا بمونم! "
کای با کلافگی دستی توی موهاش کشید و با عصبانیت جلوی سهون رفت.
ESTÁS LEYENDO
Let Me Make It Up To You
Hombres Loboکیـم کای شاهـزاده قلمـرو گرگینـه ها، هرگز فکـرش رو نمیکـرد تحقیـر کردن یک امـگای لال، روزی تمام زندگیش رو به لـرزه بندازه و از عشقی دردناک و غرق پشیمونـی به زانـو در بیاد. آیا سهـون، این امـگای لال میتونـه شاهزاده کیـم رو ببخشـه و قلبـش رو باور کنه؟...