قسمت پنجم

1.9K 498 14
                                    

درست از روز بعد از جشن، حس همه چیز برای کای فرق داشت. با فکر سهون از خواب بیدار میشد، موقع راه رفتن درباره‌ی زیبایی سهون فکر میکرد، موقع نفس کشیدن چهره ی سهون جلوی چشم هاش مجسم میشد و خلاصه همه چیز اطرافش پر شده بود از فکر سهون.
صدای زمزمه‌ی چند نفر از خدمه ی قصر درباره ی اتفاقات دیشب رو شنید.
البته که اتفاقی که بین خودش و سهون افتاده بود، هایلایت همه‌ی بحث ها بود.
هرکس طرف یکی بود، یکی طرفداری کای رو میکرد و میگفت که کای لیاقت یه جفت بهتر رو داره و با وجود مقامش اون گرگ ناقص رو قبول کرده. یکی دیگه طرفداری سهون رو میکرد و میگفت که کای بخاطر کارایی که با سهون کرده، حقشه که رد بشه.
کای نیشخندی زد و از کنارشون رد شد. نیاز نداشت تا کسی براش تصمیم بگیره که چی خوبه یا چی بده یا باید چی کار کنه. کای بیشتر از هر چیزی به گرگش باور، و بیشتر از هر کس دیگه ای به پدرش اعتماد داشت.
قبول داشت که یه عوضی به تمام معنا بوده اما اون نباید جلوی جفت شدن با امگاش رو میگرفت.
وسط های فکر کردن به سهون، یاد کارهایی که خودش باید انجام میداد افتاد. اگر کارهاش رو انجام میداد بهتر بود تا اینکه مثل احمق ها دور و بر خودش پرسه بزنه.
تصمیم گرفت تا توی حالت انسانیش نگهبانی بده. نیازی نبود تا توی حالت گرگیش اطراف شهر پرسه بزنه و البته امید داشت تا سهون رو بین مردم ببینه.

****

چانیول و کریس رو همون جای همیشگیشون، توی کافه ی کوچک دید و سمتشون رفت. درست همون لحظه، کای چند تا گرگ رو دید که شروع کرده بودن به گفتن چرت و پرت درباره ی خودش. فوراً اون حسی که سهون تموم اون مدت داشت رو درک کرد.
بدون توجه به حرف هایی که بهش میزدن، کنار کریس نشست و گفت:
_" صبح بخیر عوضی ها."
با حضور ناگهانی کای، چای سر گلوی کریس پرید.
" تو... حالت خوبه؟ "
کریس پرسید و همزمان دهنش رو با پشت دستش پاک کرد. کای با گیجی سرش رو تکون داد. کریس گفت:
" ها؟ "
×" تو واقعا گفتی صبح بخیر؟ "
چانیول انگار که باور نمیکرد، با بیسکویت نصفه ای که توی دستش بود، از کای پرسید.
کای شونه ای بالا انداخت.
_" عوضی بعدش رو که گفتم فراموش نکن."
کای یه قلپ از چای که سفارش داده بود خورد و درباره ی جفت هاشون ازشون پرسید.
چانیول سریع بیسکویت توی دستش رو با یکم چایی پایین داد و گفت:
×" بکهیون فوق العادس."
کای با لبخند محوی روی لب هاش به حرف های چانیول گوش میداد و برای دوستش خوشحال بود.
چانیول از تموم نقشه های آیندش با بکهیون و تموم برنامه هایی که ریخته بودن، داشت حرف زد.
_" مرسی که گفتی، با شناختی که از تو داشتم فکر میکردم که همون دیشب رفتی توی کار خوابیدن باهاش."
کای چانیول رو دست انداخت و چانیول اخمی کرد.
×" من مثل اون دوستت نیستم. اون یکی دوستت یه شب عالی رو گذرونده."
چانیول گفت و به کریس اشاره کرد.
_" تو باهاش خوابیدی؟ "
کای با صدای بلندی از کریس پرسید ولی خوشبختانه کسی صداش رو نشنید.
هر سه شون به هم نزدیک تر شدن تا حرف های کریس رو بشنون.
_" تو دیشب با تاعو خوابیدی؟ "
کای سوپرایز شده بود چون تا جایی که یاد داشت، کریس از همشون عاقل تر بود.
" مجبور بودم."
کریس درحالی جوابشون رو داد که چهره ی هردوشون به یه علامت سوال بزرگ تبدیل شده بود.
" توی هیتش بود و اون موقع کار درست این بود که باهاش بخوابم، همین!"
کریس جوابشون رو داد اما نگرانی و سوال های بیشتری توی ذهن کای به وجود اومده بود.
×" تو چی؟ "
با سوالی که چانیول از کای پرسید، از توی افکارش بیرون کشیده شد.
" پس جفتت سهونه، آره؟ میخوای چیکار کنی؟ "
کریس پرسید و کای آهی کشید.
واقعاً باید با سهون چیکار میکرد؟
لبخند زوری ای به دوستاش تحویل داد و گفت:
_" با وجود اینکه دوبار توی چشمام زل زد و ردم کرد، اما بازم دنبالش میرم."
×" اون فکر کرده کیه؟ "
چانیول چشم هاش رو چرخوند و درخواست یه فنجون چای دیگه کرد. کای نگاهی به چانیول انداخت، دوست نداشت کسی درباره ی جفتش اون طوری حرف بزنه.
_" اون حق داره که منو رد کنه. من تموم اون سال ها یه بیشعور عوضی بودم."
" خوبه که برای یه بارم که شده میبینم مسئولیت پذیر شدی."
کریس گفت و کای خرخری کرد.
" این که بعد از این همه مدت سر عقل اومدی چیز خوبیه کای."
×" هردوتون خفه شید."
چانیول گفت و با ذوق بازوی کای رو چنگ زد.
×" سهون اینجاست کای. پاشو برو یه کاری کن، یه خودی نشون بده."
انقدر چانیول شلوغ کاری کرد که سهون متوجه حضورشون اونجا شد.
کای گلوش رو صاف کرد و سمت سهون رفت، وسط های راه سهون به سمت اون کافه تونست گیرش بندازه.
_" سلام."
سهون تند تند راه میرفت و متوقف نمیشد، کای هم مجبور بود دنبالش بدوه.
_" بیا با هم صبحونه بخوریم."
سهون با حرف کای متوقف شد، سمتش چرخید و بهش اخمی کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد.
_" چرا نه؟ "

Let Me Make It Up To YouOnde histórias criam vida. Descubra agora