قسمت هشتم

2.3K 558 52
                                    


با فهمیدن این که نفس های امگاش آروم شده، کای به امگای غرق خوابش خیره شد.
به اون کبودی های روی پا و دست و شونش.
به موهای به هم ریختش.
زخم هاش داشتن به سرعت خوب میشدن و آلفای درون کای خوشحال بود که تونسته به امگاش کمک کنه.
صبح همون روز احساس عجیب غریبی داشت، انگار که یه نفر داشت توی دلش رخت میشست. سعی کرده بود که با سهون ارتباط برقرار کنه و مطمئن بشه که حال امگاش خوبه ولی نمیتونست هیچ چیزی حس کنه.
طبق روتین روزانش رفته بود پیش کافه تا سهون رو ببینه اما سهون اونجا نیومده بود. با ندیدن سهون اون دور و برها اضطراب بدی به وجودش افتاده بود. مطمئن بود که داره زیاد از حد فکر میکنه و نگرانه اما با زیادتر شدن استرسش، مطمئن شد که اتفاقی افتاده و بعدش هم که صدای ناله کردن امگاش رو شنیده بود.
با تموم فکرهایی که داشت، خودش رو با عجله به سهون رسونده بود. نگران امگاش بود ولی به محض اینکه به خونه ی کوچیک سهون رسیده بود، بوی امگاش که توی دوران هیت بود رو حس کرده بود.
از توی افکارش بیرون کشیده شد و به اطرافش نگاهی انداخت. از یه جا نشستن خسته شده بود. احتمالاً اون قدری اون جا نشسته بود که الان تعداد مژه های سهون و تعداد نفس هاش توی هر دقیقه رو میدونست. احتمالاً تعداد خط های روی لب سهون رو هم میدونست انقدر که به لب هاش خیره شده بود.
لعنتی اون لب های صورتیِ خوردنی...
سرش رو تکون داد تا از اون افکارش خلاص بشه. از روی تخت بلند شد تا نگاهی به خونه ی سهون بندازه. خونه ی کوچولوی سهون خیلی دنج و راحت به نظر میرسید. تقریباً به بزرگی اتاق خودش توی قصر بود و مبلمان زیادی توش نداشت. یه شومینه ی کوچولو داشت، یه سرویس بهداشتی با یه آشپزخونه ی جمع و جور.
چرخید و به آشپزخونه نگاه کرد، با خودش فکر کرد که چیزی برای سهون درست کنه. امگاش به زودی بیدار میشد و باید چیزی میخورد و محض رضای خدا، کای حتی یه املت کوفتی هم بلد نبود درست کنه.
یه نگاه سریع به سهون انداخت که هنوز خواب بود. هنوز وقت کافی داشت که به قصر برگرده و به اندازه ی دوتاشون غذا بیاره.

***

بعد از برداشتن یه عالمه غذای مقوی برای امگاش از توی آشپزخونه ی قصر، سمت خونه ی سهون راه افتاد. بین راه یه گل سرخ برای سهون چید اما قدم زدنش با دریافت کردن یه موج هیت از طرف سهون، ناخودآگاه به دویدن تبدیل شد.
صدای گریه و ناله های امگاش رو میتونست بشنوه اما این دفعه از روی درد نبود. کای با عجله سمت خونه ی سهون میدوید اما هرچی جلوتر میرفت، میتونست متوجه بشه که سهون بخاطر نبود خودش هست که داره گریه میکنه. یه نیاز عجیب غریب توی ناله های امگا بود و اون نیاز کوفتی روی آلفا تأثیر میذاشت. کای به محض رسیدن به خونه ی سهون و حس کردن این که فرومون هاش کل فضای اطراف خونه رو پر کرده بودن، کنترل خودش رو از دست داد.
گرگ آلفای کای غرشی کرد و در رو فورا باز کرد. سهون رو دید که بدون تیشرتش روی تخت دراز کشیده و به خودش میپیچه.
+" آلفا! "
امگا روی تخت غلتی زد و به کای گفت. کای با دیدن صحنه ی روبه روش خشکش زده بود. آب دهنش رو به سختی قورت داد ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد و در رو پشت سرش بست. با اینکه نمیتونست نگاهش رو از روی سهون بگیره، سمت آشپزخونه رفت و غذاها رو اون جا گذاشت. لیوان آب سردی خورد و نفس عمیقی کشید.
-" میدونم اون لعنتی خیلی جذاب و کردنی شده ولی به خودت مسلط باش کای!"
رو به خودش گفت و لیوان آبی هم برای سهون ریخت. سمت تخت سهون رفت، کنارش نشست و لیوان آب رو بهش داد.
-" سهونی، آب."
سهون سرش رو به دو طرف تکون داد.
+" آب نمیخوام کای."
امگا گفت و دستش رو پایین شکمش و توی شلوارش برد. با پیچیده شدن فرمون های سهون توی اتاق، خیلی طول نکشید تا کای بفهمه که چه اتفاقی داره میفته. از خداش بود که به سهون کمک کنه اما تا سهون نمیخواست، کای به خودش اجازه ی انجام کاری نمیداد.
ناله های سهون و بوی فرومون های لعنتیش همه باعث شده بودن که دوباره گلوی کای خشک بشه و حس کنه که چقدر گرمش هست.
آلفاش داشت غرش میکرد و خودش رو به در و دیوار میکوبید تا به امگاش کمک کنه اما کای هنوز میتونست خودش رو کنترل کنه. سهون با بدنی عرق کرده، چشم هایی که محکم بهم فشارشون میداد و دهنی که بخاطر نفس نفس زدنش باز مونده بود، روی تخت به خودش میپیچید.
گرگ درون کای میخواست امگاش رو لمس کنه، بغلش کنه، ببوسدش. کای خودش هم چیزی بیشتر از این نمیخواست؛ پس خیلی آروم خودش رو جلو کشید. سهون حضورش رو نزدیک خودش حس کرد. چرخید و با چشم های خمارش به کای نگاه کرد. کای میتونست التماس رو از داخل چشم های امگاش بخونه. روی سهون خیمه زد و توی چشم هاش نگاه کرد.

Let Me Make It Up To YouOnde histórias criam vida. Descubra agora