درد زیادی رو حس میکرد...
اونقدر زیاد که حتی نمیتونست تشخیص بده منشاء دردش دقیقاً از کجاست.
تکونی به بدن دردمندش داد و پلکهاش رو روی هم فشرد.هوا تاریک بود و درست نمیتونست ببینه دقیقاً کجاست. نفس بیجونی گرفت و تمام تلاشش رو کرد از جاش بلند شه؛ اما دقیقاً وقتی موفق شد کمی از جاش بلند شه فهمید چیزی پاهاش رو گیر انداخته و بیشتر از اون بهش اجازه حرکت نمیده.
خسخس نفسهاش تنها صدایی بود که به گوشش میرسید و حالا انگار ابر سیاهرنگی که تا حالا جلوی نور ماه رو سد کرده بود، داشت کنار میرفت.
نگاهش رو اطراف چرخوند و مغزش که تا حالا فقط موفق به پردازش درد شده بود، کمکم شروع به تحلیل موقعیت کرد.تصادف کرده بود؟
اما چرا چیزی بهخاطر نداشت؟
تکونی به بدنش داد؛ اما فقط صدای نالهی دردمندش بود که بلند شد... انگار پاهاش بدجوری گیر افتاده بودن و نهتنها نمیتونست خودش رو آزاد کنه، بلکه نمیتونست حتی کمی جابهجا بشه.
انگار روی صندلیش میخ شده بود.لعنتی به شرایط فرستاد و دستش رو بالا آورد تا شاید بتونه کاری از پیش ببره؛ اما با شنیدن صدای آشنایی در میانه راه متوقف شد.
"گمونم دیگه طلسم خوششانسیت ته کشیده وی!"
سرش رو به پشتی صندلیش تکیه زد و چشمهاش رو بست. باید میدونست وضعیتی که توش گیر کرده مسببی جز کیو نداره.
پس بالاخره موفق شده بود؟
پلکهاش رو از هم فاصله داد و دوباره نگاهی به وضعیتش انداخت. شرایط که همین رو نشون میداد.البته دور از انتظار هم نبود.
کسی مثل تهیونگ که آدم خاصی نبود میخواست انتظار داشته باشه چقدر مقابل شخصی مثل کیو دووم بیاره؟
در واقع شاید اینطور بهتر بود...
هیچکس اهمیت نمیداد اگر این زندگی فلاکتبار سریعتر تموم میشد و حالا؛ خودش هم اینطور فکر میکرد.'کیم تهیونگ... تو خوب زندگی نکردی و حالا مرگ خوبیم نداری؛ اما چه اهمیتی داره؟'
صدای توی مغزش بود که واقعیت زندگیش رو بهش گوشزد میکرد و باعث نشستن پوزخندی گوشهی لبش شد.
بهتر بود همین لحظه و همین جا تسلیم بشه، البته کاری هم نبود که از دستش بربیاد؛ اما دیگه حتی نمیخواست به تلاش کردن فکر هم بکنه.
ترجیح میداد لحظات آخر عمرش رو هر چند دردناک، در تنهایی و آرامش بگذرونه؛ اما حضور لعنتی کیو حتی این اجازه رو هم بهش نمیداد تا اونطور که میخواد در آرامش تا لحظهی مرگ خونریزی کنه."چرا الان اون قیافهی از دماغ فیل افتادهت رو الان نداری؟"
در جواب فقط بازدم دردناکش رو بیرون فرستاد.
چشمهاش سنگین شده بود و فقط آرزو داشت تا اون لعنتی دهنش رو ببنده تا بتونه به خواب بره؛ اما انگار خواستهاش زیادی بود.
YOU ARE READING
Drift🏎️[VKook]
Fanfictionʚ Mini Fanfiction Ongoing ɞ ꒰ Couple: VKook ꒱ ꒰ Genre: Action, Angst, Smut🔞 ꒱ مسابقهای بینظیر، چیزی که کسی هرگز توی شهر تکنولوژی و سرعت به چشم ندیده. یعنی کیم تهیونگ میتونه به خواستهاش برسه؟ آشنایی با جونگکوک نگاه اون به زندگی رو تغییر میده؛ یا...