"32"

1.5K 339 103
                                    

هری یکم برای دیدن لویی مضطرب بود. درواقع، خیلی برای دیدنش مضطرب بود.

سه شب پیش، اولین بار بود که اونطوری لمس میشد...زهرمار، حتی اولین بار بود که کسی درست و حسابی میبوسیدش.

حتی با فکر کردن بهش هم، سرخ شدو صورتشو بین بالشت نرم مخفی کرد.

هرلحظه ای که چشماشو میبست ذهنش از تصویر لویی درحالی که کامشو از روی انگشتاش میمکید و یه نیشخند خسته به لبهاش داشت و آبی هاش قفل چشمای خودش بودن پر میشد

خدایا اونقدری خجالت میکشید که میتونست بابتش بمیره

صورت سرخ شده ـش رو سمت میزش چرخوند و به هودی آدیداس مشکی ای که روش بود خیره شد.

مال لویی بود. اون شب بعد از اینکه هری تیشرت خودش رو کثیف کرد لویی بهش قرضش داد.

هری قرار نبود هیچوقت زیر بارش بره اما اون شب توی اون هودی درحالی که بینی ـشو توی جنس نرمش مخفی کرده بود خوابید.

بویی که میداد خیلی دوست داشتنی بود و...آرامش بخش.

بوی لویی رو میداد.

و بنابر دلایلی این هری رو خوشحال میکرد.

آخ. هرلحظه که میگذشت هری بیشتر بابت پیام دادن به لویی پشیمون میشد. نمیدونست چطور باید با پسر بزرگ تر رو به رو بشه

باید چی میگفتن؟ چطور رفتار میکردن؟ چی کار میکردن؟ کجا برن؟ اگه اوضاع معذب کننده و ناجور میشد چی؟

بیاید واقع بین باشیم، به هرحال اوضاع قرار بود معذب کننده باشه.

هری به این فکر میکرد که وقتی توی ماشین بشینه لویی دوباره میبوسدش یا نه

همونطور که توی فکر بود دستشو بلند کرد و لب پایینی ـشو لمس کرد، هنوزم میتونست به راحتی تمام حرکات لب های لویی روی لب های خودش رو حس کنه.

با پر کشیدن ذهنش سمت اون طرزی که لویی لمسش کرده بود ضربان قلبش بالا رفت

بعد از این فورا از جا پرید و تند تند سرشو تکون داد "نه، نه، نه." نفس نفس زد.

"انقدر مثه دخترای کوچولو رفتار نکن" خطاب به خودش تشر زد قبل از اینکه تنشو به پشت روی تخت بندازه و به چراغ های فانتزی دور تا دور اتاقش نگاه کنه.

صورتش رو توی دستاش پوشوند، قلبش توی سینه ـش سنگین میتپید.

این چه حسیه؟

فقط یه خجالت شدید بود؟ یا اینکه واقعا برای دیدن لویی هیجانزده شده بود؟

با شنیدن صدای لرزش موبایلش نشست و روی تخت دنبالش گشت.

اول نتونست پیداش کنه پس ملحفه ـش رو گرفت و تکوند تا اگه موبایلش بینش گم شده پیدا بشه.

Wanna Fuck? Where stories live. Discover now