"سلام خوشگله"
گونه های هری به محض نشستن توی ماشین گلگون شدن. حینی که میخواست به پسر بزرگتر نگاه کنه لبشو گاز گرفت اما بلافاصله بعد از دیدن لویی، چشماش از تعجب گرد شدن
"موهات..." متعجب لب زد. ابروهاش بهم دیگه گره خورده بودن "کوتاهِ کوتاهشون کردی" زمزمه وار جملشو تموم کرد.
با اشاره ی هری به موهاش، نیشخند لویی محو شدو ناخودآگاه انگشتاشو بین موهای کوتاه و تیغ تیغی ـش کشید
"آره، آم...اهداش کردم. میدونم بلند اینا نبود ولی...فک کردم کار قشنگیه." حینی که یکباره سیگار از قبل رل خورده ای رو از جاسیگاری برمیداشت زیرلب گفت و کام عمیقی ازش گرفت.
"برای چی اهداش کردی؟" هری با کج کردن سرش کنجکاوانه پرسید
"بنابر دلایلی." لویی حینی که ماشینو روشن میکرد نفسشو بیرون دادو ابری از دود از بین لباش خارج شد.
هری تماشاش کردو یه لحظه بابت اینکه اصلا چرا بحثشو پیش کشیده احساس بدی بهش دست داد
"خیلی خب." زمزمه کرد و با گذاشتن کیف مشکیش بین پاهاش کمربندشو بست.
"ساعت چند باید برگردی خونه؟" بعد از دقیقه ها رانندگی درسکوت، لویی پرسید.
"یازده و نیم. همینم از جانب مامانم غنیمته." با زدن دستاش به سینه تیکه انداخت.
"منظورت چیه؟" لویی پرسید
"منظورم اینه که مامانم خیلی کنترل کردنو دوست داره و میخواد بدونه هر لحظه از هر روزمو چطور میگذرونم و چی کار میکنم." هری غر زدو با یادآوریش چشماشو چرخوند
"مامانت فقط نگرانته و میخواد مطمئن شه که رو به راهی، هری. قدرشو بدون." لویی لب زد. دستاش قفلِ فرمون بودن.
هری مضطرب بهش نگاه کردو پاهاشو بهم دیگه چسبوند
"میدونم. منم از صمیم قلبم دوسش دارم اما بعضی وقتا کاراش یکم غیرقابل تحمل میشن." توضیح دادو آب دهنشو قورت داد. "مامان تو چجوریه؟"
"اون...بی نظیر بود.
حتی بعد از 6 تا بچه هم هیچوقت حس نکردیم بهمون کم توجهی میشه یا اینکه مهم نیستیم. با تمام وجودش دوسمون داشت." لویی زیرلب گفت و یکباره صورتش زیر رنگ غم گم شد."اتفاقی افتاد...؟ طوری میگی که انگار...دیگه نیستش." هری به آرومی پرسید. لب پایینش مدام بین دندوناش جویده میشد.
لویی یکباره و محکم ماشینو داخل یه محوطه ی جنگلی کنار زد، دستی رو کشید و سرشو روی فرمون گذاشت. کمربندشو باز کرد و هری هم گیج و کمی ترسیده حرکتشو تکرار کرد.
"اون مُرده." لویی هیس کشید. انگار که کلماتش دهنشو به آتیش میکشیدن.
هری به درختای تاریکی که دور تا دورشونو گرفته بودن نگاه کرد، قبل از اینکه سمت لویی خم بشه و شونه ی لرزونشو به آرومی نوازش کنه
"متاسفم." به نرمی آه کشیدو فشار لطیفی به بازوی لویی داد.
لویی برای نگاه کردن بهش چرخید، چشماش به همین زودی قرمز شدن بودن و چندقطره اشک از گوشه ی پلکاش روی گونه هاش سر خوردن و بین ته ریشاش گم شدن.
"هری؟" به نرمی پرسیدو ثانیه ای بعد درحال نزدیک شدن به پسر بود پس بدنش روی هری میفتاد.
"میشه ببوسمت؟ فقط همین یه بار..." حینی که دستشو جلو میبرد تا انگشتاشو روی لب پایینی لرزون هری بکشه، به نرمی زمزمه کرد. "نیاز دارم یه چیزی به غیر از این...لعنتی حس کنم..."
هری همونطور که برای نگاه کردن به لویی _که زبونشو روی لب پایینیِ قلوه ایش میکشید_سرشو بالا میگرفت آب دهنشو مضطربانه قورت داد.
سپس به نرمی سرشو تکون داد وهمین کافی بود تا لویی لبهاشونو بهم دیگه بچسبونه.
دستای پینه بسته ـش کمر و گردن هری رو قاب گرفتن و تن داغشو به سینه ی خودش سنجاق کردن، همونطور که مشتاقانه لبهاشونو روی هم دیگه به رقص درمیاورد.
دستای هری میلرزیدن و هرلحظه حس میکرد ممکنه که قلبش از سینه ـش بیرون بپره. همونطور که دو دل به بوسه جواب میداد محکم به بازوی لویی چنگ زده بود
"لـ..ـلویی..." نفس نفس زدو لویی از این فرصت برای فرستادن زبونش بین لبهای پسر استفاده کرد که باعث شد تن هری به خودش بلرزه
"لامصب..." لویی وقتی بالاخره از پسرِ دیگه جدا شد نالید. "بدجور خوشمزه ای"
گونه های هری همونطور که به آب دهن کش اومده بین لباشون نگاه میکردو بینیشو چین داده بود، زیر سرخی گم شده بودن.
میخواست کنارش بزنه ولی لویی با شیفتگی با نوک زدن به لبهاش کوتاه بوسیدش و ارتباطشونو قطع کرد.
هری خجالتزده از لویی رو گرفت. "خـ..ـخوب بودش؟" به نرمی پرسید.
احساس دستپاچگی میکرد، از اونجا که این اولین بوسه ـش بود.
لویی سرشو تکون دادو سر صندلیش عقب برگشت. "آره...فوق العاده بود." لویی لب زدو با کج کردن سرش به هری خیره شد "ممنون."
"قابل نداشت" هری زمزمه کرد. از شدت خجالتزدگی دوست داشت گریه کنه.
"وقتی خجالت میکشی خیلی ناز میشی" لویی نیشخند زدو ریز خندید
هری در مقابل، با آرنج کوبید توی سینه ـش و داد زد "منو از این جنگل مزخرف ببر بیرون!"
YOU ARE READING
Wanna Fuck?
Fanfictionلویی غالبا یه لاشیه و هری فک میکنه که اون یه آشغاله. تا وقتی که نظرش عوض میشه. • a Larry Stylinson Fanfiction. • _ترجمه ی فارسی. نویسنده : mochaharry تلگرام : FanfictionsOnly