چلغوز : جیگووور
هری : وقتی ور دلم نشستی بهم پیام نده
چلغوز : اما تو باهام حرف نمیزنی😔
هری : چون تو بهم گفتی جنده
چلغوز : تو هم با زانو زدی تو تخمام پس فک کنم بی حساب شدیم
"خیلی خب." هری حینی که موبایلشو روی میز پرت میکرد با بدخلقی زیرلب گفت
"چی میخوای؟" بی حوصله نالیدو دستاشو به سینه زد
"اوووففف، چرا وقتی جنده بازی درمیاری انقد ملوس میشی؟"
لویی با شیفتگی خندون گفت، قبل از اینکه یه قلپ از بطری آبش بنوشه"امیدوارم گیر کنه تو گلوت خفه شی." هری غرید.
"خفه شدنو فقط رو دیک تو میخوام"
نیشخند به لب گفت و باعث شد گونه های پسر جوون تر از خجالت گلگون بشن"ازت متنفرم"
"خاطرمو میخوای"
"زرت."
"خیالی نی، درهرصورت ترجیح میدم تو رو دیک من خفه شی"
بطری آب خنکشو جلوی زانوهاش چسبوندو ریلکس لب زد."من میرم." هری با کشیدن آهی گفت و حینی که بسته هاشو برمیداشت ایستاد
"فک میکردم قراره شوفریتو کنم" لویی دوباره نیشخند زدو یه تای ابروشو بالا پرت کرد
هری ثانیه ای فکر کرد "بهتر." زیرلب گفتو با بالا انداختن شونه هاش سمت درهای خروجی رفت
لویی هم قبل از برداشتن کلیدها و موبایلش از صندلیش بیرون پرید. سپس قدم های اون شیطون کوچولو رو دنبال کرد
آه مادر...کونش خیلی ناز بود...
"دوست ندارم بری، اما در تماشای رفتنت لذتی نهفته، همایونی."
سرخوش برای خودش کسخند زد اما وقتی هری سمتش برگشت و با چشماش سمتش خنجر پرتاب کرد، فورا خفه خون گرفت.
"باسنمو دید نزن" هری با ابروهای گره خورده هیس کشید.
"از توانم خارجه. باسنت خیلی گودوعه" درجواب با حالت رویایی ای آه کشیدو پلک زد.
"حتی اونقدرام بزرگ نیست" هری اخم کرد
"سایزش خیلیم مناسبه." نیشخند زد " مناسب برای لحظاتی شاد."
"دستت بخوره به من، مشت میزنم تو روده هات" هری حینی که درهارو باز میکرد جدی تهدید کرد
"نمیدونم کجا داری تشریف میبری اما من ماشینمو اون سمت ساختمون پارک کردم شازده"
لویی حینی که ریزمیخندید به طرف دیگه ی پاساژ اشاره کرد"پس اگه قصد نداری یکی از فامیلای عمو جانی بلندت کنه و بجای کرایه ترتیبتو بده، پیشنهاد میکنم ماتحت خوشگلتو بکشونی این ور سمت ماشین من"
"خیلی خب." هری کلافه جواب دادو قدمای محکم و عصبیشو سمتِ دیگه ی پارکینگ سوق داد
لویی هم مثل یه پاپیِ گمشده دنبالش راه افتادو تمام تمرکزشو روی این که وسط پاساژ شق نکنه گذاشت.
YOU ARE READING
Wanna Fuck?
Fanfictionلویی غالبا یه لاشیه و هری فک میکنه که اون یه آشغاله. تا وقتی که نظرش عوض میشه. • a Larry Stylinson Fanfiction. • _ترجمه ی فارسی. نویسنده : mochaharry تلگرام : FanfictionsOnly