•°part2°•

861 116 4
                                    

تماس تلفنی
*یونگی ما رسیدیم توی حیاط بیمارستانیم نمیخوای بیای؟
_چرا الان میام
.
.
.
×سلام حال مادرت چطور بود؟
_فرقی با قبل نداره
*حال خودت چی؟
_بهترم

اونا قرار بود باهم ناهار بخورن جیمین و تهیونگ به خاطر ضعقی که یونگی داشت اکثر مواقع سه تایی می‌رفتن رستوران تا یونگی حداقل مجبور بشه کمی غذا بخوره
×یونگی چرا غذاتو نمیخوری؟
_نمتونم
×چرا؟
_تو هربار این سوالو میکنی خب نمیتونم چیکار باید بکنم!
*فکر میکنم بهتره دکترت یه داروئم بت خاطر این تجویز کنه
×حتما اینبار خودم باهات میام تو که هیچوقت نمیگی دکتر بهت چی گفته
_من که همیشه کامل تعریف میکنم
*این که گفتی شوخی بود نه؟
_نه مگه دروغ میگم

همینطور که با هم بحث میکردن گوشی یونگی زنگ خورد بعد از اینکه جواب داد گوشی از دستش افتاد و چشمامش پر از اشک شد
×یونگی!!!یونگی!!!چی شده؟؟!!
*الو...الو.....سلام من دوست کسی ام که باهاش حرف زدید چی شده؟

تهیونگ گوشیو قطع کرد و بی حرکت ایستاد و با بغض به یونگی نگاه کرد
×تهیونگ چی شده؟کی پشت خط بود؟هی با توام چرا حرف نمیزنی؟!؟!
*تموم شد جیمین
×چی!!منظ...نه امکان نداره
*........

فرداش مادر یونگیو به خاک سپردن اما یونگی اجازه نداشت حضور داشته باشه حتی زمان خاکسپاری عکسی از مادرش نبود فقط این خبر شد تیتر روزنامه ها :
"همسر مین سانگ هی صاحب بزرگترین کمپانی مد کشور فوت شد"
.
.
.
یک ماه از فوت مادرش گذشته بود اما اون هنوز مثل روز اول بود بدنش خیلی ضعیف شده بود و هیچ غذایی نمیخورد تا جایی که هرچند روز حالش بد میشد و راهی بیمارستان میشد ،افسردگیش بدتر شده بود و آروم و گوشه گیر شده بود خیلی کم حرف میزد و تنها کسایی که پیشش بودن تهیونگ و جیمین بودم و معاون پدرش که میومد تا از اوضاع اون برای پدرش خبر ببره
.
.
.
₩روز بخیر قربان
□حالش چطوره؟
₩مثل قبل اصلا تغییری نکرده با دکترش صحبت کردم
□خب؟
₩میگه بهتره از اون فضا دور باشه از جایی که با مادرش زندگی میکرده .... فکر میکنم بهتر باشه یه جای دیگه زندگی کنه شاید ...میتونه بیاد پیش خودت
□اما من نمیتونم
₩سانگ هی اون پسرته و فقط ۱۷ سالشه اون داره نابود میشه ......میخوای عکسشو ببینی؟
سانگ هی سرشو تکون داد و معاون گوشیشو بهش داد
□این .....این بچه چرا این شکلی شده ؟ داره با خودش چیکار میکنه ؟
₩بهتره یه مدت با خودت زندگی کنه
□همه چیزو آماده کن خودم باهاش حرف می‌زنم
.
.
.
.
₩اون بچه هارو فرستادم رفتن الان تنهاس
□حقیقتو به اونا گفته؟
₩نه گفته پدرش سالهاست فوت شده منم بهشون گفتم از طرف پدربزرگش میام یعنی پدر خودت برو من منتظر میمونم تا برگردی
□لازم نیست برو فقط بگو یکی ماشینمو بیاره اینجا سوییچ پیش خودم هست پس لازم نیست بهم بده

سانگ هی از ماشین پیاده شد و زنگ زد اما یونگی درو باز نکرد با کلیدش درو باز کرد و رفت داخل
_چطوری اومدی داخل ؟
□با کلید مثل اینکه اینجا خونه‌ی خودمه
_پس چرا اولین باره پاتو میزاری توش؟
□.........
_لطفا برو
□اومدم با خودم ببرمت
_کجا؟
□خونه‌ی خودمون
_خونه‌ی خودمون؟!

Eternal Love (Complete)Where stories live. Discover now