•°last part°•

468 55 19
                                    

۷ سال بعد
یونگی در خونه رو باز کرد و شروع به صدا زدن بچه‌هاش کرد
بون هواااا، هوبی‌ی‌ی‌ی‌ی
√ ماماااا
بون هوا دوید و به سمت یونگی رفت و یونگی هم دخترشو توی بغلش گرفت
_ سلام عشق من
~مامااا
_سلام کوچولوی من
یونگی روی زمین نشست و پسر کوچولوشو که چهار دست و پا به سمتش میومد بغل کرد
| سلام یونگی شی
_سلام هانا خسته نباشی
| ممنونم
√ نونا نمیشه نری ؟
_متاسفم امروز نمی‌تونم بیشتر بمونم
یونگی هوبیو  بغل کرد و بلند شد
_ ممنون هانا فردا لازم نیست بیای من خونه پیش بچه‌ها می‌مونم گفته بودی امتحان داری این هفته لازم نیست بیای
| وای متشکرم خیلی لطف کردید
_ اگه بازم مرخصی می‌خوای بگو
|خیلی ممنونم همین قدر برام کافیه ... راستی خ
هوبی تازه فرنی خورده و بون هوا هم تمام تکالیفشو انجام داده
_ خیلی زحمت کشیدی ممنونم
| من دیگه میرم هفته بعد می‌بینمتون بچه‌ها خداحافظ
_ خب کوچولوها امروز چیکار کردید؟
√ هوبی تمام صبح تلویزیون تماشا کرد از ظهرم که من اومدم با عروسک‌هاش بازی کرده
_ خب خودت چیکار کردی؟
√ من امروز امتحانمو عالی دادم ماما نمی‌دونی چقدر خوشحال شدم بعد از مدرسه‌ام بابا سانگهی اومد دنبالم و آقای هو رفت
_ جدا! حالا چیکار کردید؟ حتماً بهتون خیلی خوش گذشته
√آره عالی بود با هم رفتیم بستنی خوردیم بعدشم منو برد پارک و کلی با هم تاب بازی کردیم بعدشم اومدیم خونه بابابزرگ با هوبی بازی کرد و رفت گفت فردا واسه تولد میاد شمارم می‌بینه
_همین؟
√ آره.... همین
_ بون هوا ما قرار نیست به هم دروغ بگیم عزیزم
√یکمم خوراکی‌های خوشمزه خریدیم و اومدیم خونه با نونا خوردیم ببخشید می‌دونم برای بدن خوب نیست ولی خوب خوشمزه است
_ چون راستشو گفتی عیب نداره
هوبی تمام مدتی که یونگی با بونهوا حرف می‌زد به لباس یونگی چنگ می‌زد و اونو می‌کشید
√ مامان فکر کنم هوبی شیر می‌خواد
~ ماما .. می‌می
_اما تو که تازه فرنی خوردی پسره ی شکمو ... لطفاً مواظبش باش تا من لباسامو عوض کنم
همین که یونگی از پله‌ها بالا رفت هوسوک در خونه رو باز کرد و وارد شد و خیلی آروم به بچه‌هاش علامت داد تا ساکت باشند
+سلام کیوتیا ماما ماشینش تو پارکینگ بود اومده؟
√ آره اومده الان رفته لباساشو عوض کنه
من پشت پله‌ها قایم میشم شما مواظب باشید سوتی ندید
هوبی که از هیچی سر در نمی‌آورد می‌خندید و بون هو هم خودشو به برادرش سرگرم نشون می‌داد که یونگی از پله‌ها پایین اومد و یک دفعه توی بغل هوسوک اسیر شد و صدای خنده هر چهار تاشون بلند شد
_ ترسوندیم این چه کاریه !
√ماما قیافت وقتی ترسیدی خیلی بامزه شده بود
هوسوک سرشو که روی شونه یونگی گذاشته بود کج کرد و یه بوسه روی لپش گذاشت
+ مامانتون همیشه بامزه است
_لطفاً ادامه نده
همینطور مشغول حرف زدن بودند که با جیغ هوبی ساکت شدند
~مامااا ... ماما
+چرا جیغ می‌زنه؟
_ شیر می‌خواد
+احساس می‌کنم وقتی بهت نگاه می‌کنه غذا می‌بینه
یونگی خندید و به سمت هوبی رفت و بغلش کرد و به سمت راحتی رفت و لباسشو کنار زد و شروع به شیر دادن به پسرش کرد
+ یونگی حتی بون هوا هم که فقط شیر تو رو می‌خورد وقتی یک سالش شد از شیر دل کند این بچه فردا یک ساله میشه نمی‌خوای از شیر بگیریش؟
_ با دکترش حرف زدم میگه مشکلی نیست
+ راستی چرا خودت زود اومدی؟
_ این یه هفته رو بیمارستان نمیرم مریضامم سپردن به یه دکتر دیگه یکم خسته شدم
+ خوشحالم بعد از مرخصی زایمان دائم سرکار بودی
√منم خیلی خوشحالم
+ بدو بیا بغلم ببینم
√ بابا خودت چرا زود اومدی ؟
+چون می‌خوایم بریم برای تولد فردا خرید کنیم
√ جدی؟ بون هوا بلند شد و شروع به کشیدن دست هوسوک کرد
√ بابا پاشو پاشو دیگه می‌خوایم بریم مامان تو هم پاشو
_ عزیزم می‌تونی تا یک ساعت دیگه صبر کنی هوبی خوابش برد بعدش می‌تونیم بریم
√قول
+قول
√ پس من میرم تلویزیون تماشا کنم
+ منم می‌تونم بیام خانم کوچولو؟
√آره .... مامان تو هم بیا
_هوبی رو بذارم تو اتاقش میام پیشتون
.
.
تمام خونه با بادکنک توسط هوسوک و بونهوا تزیین شده بود
+ عزیزم کیک فقط مونده همه چیز آماده است
یونگی با یک کیک بزرگ و خیلی خوشگل که روش شمع یک سالگی هوبی بود وارد اتاق شد که تمام مهمونا دست زدن و با خوشحالی و لحن بچگانه تولد هوبی و بهش تبریک گفتن اتاق پر از کادوهای رنگی و قشنگ بود چون مهمونا علاوه بر هوبی برای بونهوا هم که کادو آورده بودند چون وقتی ۶ سال تنهایی تولد داشته باشی و اولین بار باشه که برای برادر کوچیکت تولد بگیرند ممکنه حسودی کنی
جمع کوچک اونا از ۶ سال پیش که شامل خانواده هوسوک، دوستای یونگی، پدرش و خانواده کوچولوی یونسوک بود بیشتر شده بود و اتفاقات زیادی افتاده بود
نامجون و جین ۵ سال پیش با هم ازدواج کردند و دقیقاً ۳ سال بعدش یه پسر کوچولوی ۲ ساله به سرپرستی گرفتند تهیونگ و جیمین هم سه سال پیش ازدواج کردند و ماه قبل یه خواهر و برادر دوقلوی ۹ ماهه به سرپرستی گرفتند و همینطور جونگ سال چهارم دانشگاه با کسی که بهش علاقه داشت نامزد کرده بود و بعد از چند سال خوش گذرانی تن به ازدواج داده بودن و قرار بود دو ماه دیگه ازدواج کنند و در آخر هوبی که حاصل فراموشی هوسوک در استفاده از کاندوم بود البته ناگفته نماند که یونگی یه دعوای درست و حسابی با هوسوک کرد
+خب همه به دوربین نگاه کنید... همه آماده‌اند؟
هوسوک دکمه دوربینو زد و سریع به طرف بقیه دوید و کنار یونگی نشست و اون روز هم کنار بقیه خاطرات خوبشون ثبت شد و داستان زندگی هوسوک و یونگی در کنار خانواده‌شون همچنان ادامه داشت

این فیک هم بالاخره بعد از مدتها تموم شد 🥲
راستش من خودم این فیکو دوست ندارم اما دلم نمیخواست وقتی شروع به آپش کردم و یه عده خوندنش چشم انتظار بمونن چون به شخصه متنفرم وقتی این اتفاق میوفته 😑😅

مرسی که تا انتها خوندینش ♥️☺️

اگر دوست داشتید میتونید منو فالو کنید تا وقتی شروع به آپ فیک جدید با کاپل مین یون کردم باخبر بشید

Eternal Love (Complete)Where stories live. Discover now