part 8

196 42 36
                                    

Jennie

توی حال خودمون بودیم که صدای بلندی از قصر اومد...

_مامانننن....مارکییی...کمککک

با تعجب به هیونجین نگاه کردم که اونم متقابلا با تعجب بیشتری بهم نگاه کرد

_اون آدم ها...

_باید بریم!

Jinyoung

_ماماننن...مارکییی...کمککک

با وحشت از خواب پریدم

_توهم شنیدی جین؟

_اره..میگم صدای جکسون نبود؟

پوکر چندتا پلک زد بعد انگار تازه فهمیده باشه چی میگم داد زد

_ فاکککک پاشو جینننن پاشووو ،جکسون دوباره یه گوهی خورده!

_ من میدونستم این بشر بخاطر غذا آخر یا مارو میکشه یا خودشو

داشتیم راه می افتادیم که با دیدن دو جفت چشم توی تاریکی برای بار هزارم شلوارمون رو کثیف کردیم

_صدای شما بود؟

فکر میکنم همون دختر خون اشامس

_نه..صدای جکسون بود..

_اگه دیر بجنبین باید جنازه دوست تونو از زیر دست جه بوم کشید بیرون!

جنی با صدایی که ب طرز عجیبی گرفته و وحشت زده بود گفت

منو و مارک بهم نگاه کردیم

_میشه بگی دقیقا چی شدهه؟؟

_دنبالم بیاین..

دنبالش راه افتادیم که رسیدیم به یه جای متروکه و تاریک که جنی دری که فک کنم مال یه انباری بود رو باز کرد ،یه زیر زمین!یاخدا ...پله هاشم شیشه ایه
با وحشت از پله ها گذشتیم

و بالاخره فضای نیمه تاریکی که انتظارش رو نداشتیم پیدا شد!
یه انبار مشروب؟یا شایدم خون؟!

اما چیزی که توجهم رو جلب کرد اون شاهزاده ی خون آشام بود،با دهنی خونی!

_چیکارش کردی عوضییی برو اونورررر

مارک که عقب تر از من بود با داد من با سرعت اومد کنارم و با عصبانیت یقه جه بوم گرفت و بهش نگاه کرد ،چه جرعتی داره:/

_روانی چرا کشتیششش؟؟جواب بدهههه لعنتییی

_دست تو بکش بی سر و پا،نمرده فعلا!
_جه بوم چی شده؟
جنی پرسید

_خون ملکه ی پری هارو کوفت کرد

با حرفی که زد چشمای جنی تیره تر شد...فقط خدا می‌دونه اون خون چی بوده ک اینقدر عصبین

_ احمق آخه یکی نیست بگه هرچی که دیدی نباید
بریزی تو اون شیکمت ک

مارک با گریه گفت و بالای سر جکسون بی هوش نشست

The moon is the color of bloodWhere stories live. Discover now