part 10

154 40 36
                                    

برای بار آخر جلوی آینه ایستاد و بعد از اینکه مطمئن شد لباس مشکی رنگ بلندش مناسب مراسم پیشرو هست از جلوی آینه کنار رفت و بعد از برداشتن شمع ،پر قو و دفترچه راهنما از جاش بلند شد اما با دیدن چهره ی ناراحت و بغض کرده ی مادرش سر جاش ایستاد.
البته که تعجب کرده بود در تمام صد و بیست و یک سال عمرش هرگز چنین چهره ای از مادرش رو به یاد نداشت!
_مامان،چیشده؟اتفاقی افتاده؟!
یجی با صدایی که از ترس می لرزید گفت و در جواب اولین قطره ی اشک مادرش قلبش رو مچاله کرد...
_مامااان،خواهش میکنم بهم بگو چی شده!
_یجی...
_مامان...لطفا بگو چیشده،برای کسی اتفاقی افتاده؟!

دختر مو بلوند با وحشت پرسید و مادرش رو روی صندلی چوبی قدیمی کنار اتاقش نشوند.

_یجی دخترم...باید ...باید یه چیزی بهت بگم!

_بگو مامان،من می‌شنوم اما اگه چیز مهمی نیست اجازه میدی تا بعد از اینکه از جنگل برگشتم باهم حرف بزنیم؟

_مهمه عزیزکم
مادرش با بغض گفت و چشم های دختر رو نمناک کرد.
بدنش می‌لرزید و با ترس به مادرش خیره شد.در تمام عمرش هرگز همچین رویی از مادرش ندیده بود؛اونها سخت ترین مشکلات رو هم پشت سر گذاشته بودن و هیچ وقت از چیزی نترسیده بودن اما حالا واکنش شدید مادرش خبر از چیزی ترسناکتر از همه ی اونچه پشت سر گذاشته بودن میداد.
_یجی...قراره جنگ بشه دخترم
_چییی؟منظورت چیه مامان؟!
_جنگ عزیزم،تمام شواهد نشون میده یه جنگ سخت در راهه ،بین خون آشام ها و گرگینه ها و حالا کل اعضای پنج قلمرو در خطرن .به خصوص افسونگر ها ...احتمال مرگ ما بیشتر از بقیه است...

پیرزن با نگرانی گفت و به صورت خیس دخترش خیره شد.

_ولی سر چی مامان؟اونا...اونا که سال هاست بهم کاری ندارن.
_این فقط در ظاهره دخترم،گرگینه ها سالهاست در حال آماده شدن برای جنگن و خون آشام های احمق هنوز برای جنگ گذشته اعذا دارن.

_ولی تو اینارو از کجا می‌دونی ؟ربطشون به ما چیه؟

_خودت بهتر از هر کسی می‌دونی که گرگینه ها با افسونگر های گناهکار در ارتباطن ،خون آشام ها هم با افسونگر های درستکار،در نتیجه ما از هر دو دسته اطلاعات کافی داریم و اونا بخاطر همین موضوع مارو قربانی میکنن...

_اما...
_تو باید فرار کنی یجی،قبل از اینکه دیر بشه.
_من هیچ جا نمیرم ! همینجا کنار قبیله مون می مونم ،ما باید از خودمون دفاع کنیم.

_نه یجی،باید بری.تو آخرین جادوگر درستکار قلمرو هستی،نباید بزاری نسلت منقرض بشه !

_مامان تو نمی تونی منو فراری بدی مگر اینکه منو بکشی!
_یجی به حرفم-
_نمیخوام!
مو بلوند وسط حرف جادوگر پیر پرید و داد زد .
_دخترم،فقط به این دلیل نیست...

پیرزن با صدایی که بخاطر اشک هاش گرفته بودن گفت...
_نمی خوام دلیلشو بدونم،همینکه گفتم ،من محفلمون رو ترک نمی کنم.

The moon is the color of bloodDove le storie prendono vita. Scoprilo ora