part 14

167 37 49
                                    

Jennie

بعد از یه سفر طولانی و خسته کننده یک استراحت درست و حسابی لازم بود...

همه به اتاق هاشون رفته بودن و بالاخره در اوایل روز همه دور هم جمع شدیم و منتظر جه بوم بودیم تا از شکار برگرده بعد از چند دقیقه جه بوم به جمعمون اضافه شد و جامع های خون رو روی میز گذاشت..
بعد از نوشیدن خون جه بوم سر صحبت رو باز کرد

_ما الان خیلی مشکلات برای حل کردن داریم ولی اولیش اینکه باید به یجی رسیدگی کنیم

یجی باشنیدن اسمش با تعجب بهمون نگاه کرد

_تو مدعی هستی که خواهر هیونجینی.. ولی تو هیچ وقت توی خاندان ما نبودی یکم فکر کن شاید هیونجینو..بایکی دیگه اشتباه گرفتی آخه تا اونجایی که من یادمه پسر عموم هیونجین هیچ خواهر یا برادری نداشته..

لیسا با صدای بلند وسط حرف جه بوم پرید و با خنده گفت

+نه این حرفا چیه که میزنی جه بوم انقدر با یجی مون شوخی نکن یادت رفته یجی مریض بود و مدتی توی کاخ نبود؟

همه مون از حرفای لیسا تعجب کرده بودیم  ولی به خاطر اعتمادی که بهش داشتیم و میدونستیم از حرفاش یه قصدی داره به خاطر همین هیچی نگفتیم تا توی موقعیت و وقت درستش قصدشو ازاین حرفایی که میزنه بپرسیم

جه بوم سکوتش رو شکست و یه جوری که انگار مثلا همه چیز یادش اومده باشه باخنده گفت

_آره آره درسته پس بهتره بریم سر مشکل بعدیمون یعنی گرگینه ها.. شاید ده هزاران نفر بشن ولی ضعف بزرگی که دارن اینکه با مرگ گرگ میمیرن و..خب خوشبختانه ما بهش دسترسی داریم البته، تعداد زیادیشون بدن های ضعیفی دارن و تعداد کمی شون هستن که قدرت بدنی زیادی دارن

از صحبت های جه بوم ترس رو میشد از چهره جیسو و رزی و شان به راحتی دید

جه بوم بعد از نگاه انداختن به اون سه نفر گفت

_البته فقط جیسو و رزی و شان کافی نیستن و ما باید به یه طریقی تمام خون اشام های ولگرد توی جنگل رو که باقی مونده خاندان های دیگه هستن رو هم پیدا کنیم ولی متاسفانه هیچ راهی برای پیدا کردنشون نیست و همیشه توی یک مکان خاص نیستن و جاهای مختلفی زندگی میکنن

فلیکس بعد از حرفای جه بوم گفت

×یه راهی هست ...ما باید بریم کنار ریشه درخت عمر و اونجا میتونیم با یکسری طلسم بِکِشونیم شون اونجا و پیمان صلح ببندیم

یجی با ناراحتی گفت
_یااااا ناسلامتی من جادوگر جمع تونم ها...

_خیلی هم عالی پس تو مراسمشو انجام بده

جه بوم گفت

Jisoo

همه به جز اون دوتا آدمی که توی سالن باهم مشغول حرف زدن بودن ،در حال آماده شدن برای رفتن به جنگل بودن چون خسته بودم داخل قصر موندم و باهاشون نرفتم

The moon is the color of bloodWhere stories live. Discover now