Part 7

1.1K 444 202
                                    

صدای موسیقی شادی از طبقه پایین شنیده میشد، انقدر هیجان انگیز که لبخند روی لبهای خشکیده مرد می نشوند، از اخرین باری که همچین اهنگ شلوغی توی خونه اش پخش شده بود زمان زیادی میگذشت.

می دونست انتخاب خانم مایر همچین موسیقی نیست و قطعا این شلوغ بازی اول صبح باید کار عضو جدید خونه باشه. با به یاداوری بکهیون و اشکهایی که بخاطر بیماریش ریخته بود، لبخند نشسته روی لبهاش جمع شد.

به زحمت از روی تختش بلند شد و کش و قوسی به عضلات خسته اش که بخاطر طولانی دراز کشیدن خشک شده بود داد. اگر چند روز قبل بود برای پوشیدن لباسهاش از خانم مایر کمک میگرفت ولی با وجود پسرک حساس و نگرانی که این روزها توی خونه اش حضور داشت نمیتونست همچین کاری کنه، علاقه ای به دیدن دوباره چشمهای غمگین و به اشک نشسته اش رو نداشت.

حرکاتش بعد از دو روز رخوت و خستگی کمی کند شده بود، تا حدی که لباس پوشیدنش کمی بیشتر از حالت عادی طول کشید.

با باز کردن درب اتاق موج گرمایی به صورتش برخورد کرد، اختلاف دمای کل عمارت با اتاقش زیادی مشهود بود، خانم مایر بخاطر بکهیون خونه رو بیشتر از معمول گرم کرده بود.

صدای خانم مایر لابه لای موسیقی پر هیاهوی در حال پخش شنیده میشد که انگار مشغول تعریف ماجرایی برای پسرک بود.

با کمک نرده ها قدمهای سستش رو روی پله ها برداشت و به ارومی بدون ایجاد هیچ سرو صدایی پایین رفت.

بکهیون چنباتمه زده با فاصله ای مطمئن از بچه گربه ای که نزدیک شومینه در حال خوردن شیر از کاسه مقابلش بود، نشسته بود و به اون موجود ریزه میزه نگاه میکرد. حالت نگاهش و فاصله اش از اون بچه گربه انقدر با نمک بود که چانیول رو بخنده می انداخت. ترس از یه توله گربه برای یه پسر هجده ساله کمی زیادی به نظر میرسید.

"اون بچه گربه بی ازاره بکهیون".

پسرک با شنیدن صدای استادش سریع بلند شد. نگاهش رو سرتا پای مرد مقابلش چرخوند و وقتی از سلامت به نظر رسیدنش مطمئن شد لبخندی روی لبهای باریکش نشوند.

"وقتی اقای فیشر میخواست نوازشش کنه، به دستش چنگ انداخت". دست خودش رو مقابل صورت لوئی گرفت و با قیافه ای به ظاهر از خود راضی گفت "گفتی من دستهای زیبایی دارم، نباید اجازه بدم اسیب ببینن".

لوئی دست ظریفش رو گرفت و نیم نگاهی به پوست سفید و یک دستش که اثری از سرمازدگی سابق نداشت انداخت.

"امروز باهم قراره جایی بریم مرد جوان. میتونی تا اون موقع به مرور درسهات برسی. چون وقتی برگشتیم تمرین موسیقیت رو شروع میکنی".

بکهیون برای جایی که قرار بود برن کنجکاو شده بود ولی تجربه این مدت اشنایی با لوئی بهش یاد داده بود سوال پرسیدن تا زمانی که مرد خودش نخواد توضیح بده کاری بیهوده است، بنابراین بی هیچ حرفی فقط سر تکون داد و رفتن مرد بزرگتر به سمت میز صبحانه از قبل چیده شده رو تماشا کرد. دلش میخواست قطعه ای که همه شب در حال تمرین کردنش بود رو برای لوئی بنوازه ولی استادش هنوز خسته به نظر میرسید.

The MusicianWhere stories live. Discover now