Part 17

1.3K 467 187
                                    

صدای تیک تاک ساعت و جرق و ورق چوبهای درحال سوختن سکوت شب رو می شکست. نور کم رمق مهتاب و اتش نیمه جان شومینه روشنایی اندکی به اتاق داده بود. بکهیون خیره به چهره مردی که کنارش خوابیده بود، انگشتش رو به ارامی روی گونه رنگ پریده مرد می کشید. حرفهایی که لوئی قبل خواب زده بود شبیه یه رویا بود. نواختن در اپرای ملی وین به عنوان نماینده اکادمی لوئی فراتر از چیزی بود که انتظار به دست اوردنش رو داشت.

اما وحشت از هدفی که لوئی دنبال می کرد و چیزی در موردش نمی دونست اجازه دلخوشی بهش نمی داد. میراث لوئی شدن، زمانی که دلیل حضورش در این عمارت و در کنار لوئی برای تبدیل شدنش به یک سایه بود ترسناک به نظر می رسید.

نمی خواست لوئی از خودش بخاطر اون دست بکشه. صورت رنگ پریده و لاغر مرد قلبش رو به درد میاورد و فکر کردن به حرفهایی که قبل از به خواب رفتن زده بود ذهنش رو درگیر می کرد.

اه بلندی کشید، چرخید و طاق باز دراز کشید. خیره به خطوط بهم پیچیده گچبری سقف کمی پتوش رو بالاتر کشید و سعی کرد با گوش دادن یه صدای نفسهای ارام و منظم مرد ذهنش رو از افکار درهمش خالی کنه. نیاز داشت کمی بخوابه ولی خواب از چشمهاش فراری بود. دلتنگ بود، احساس تنهایی می کرد، سرما حس بی پناهی بهش می داد.

از زیر پتوش دست لوئی رو گرفت و بی هیچ حرکت اضافه ای سعی کرد فقط با گرمای دست لوئی خودش رو ارام کنه اما فشرده شدن انگشتهاش توی دستهای بزرگ مرد باعث شد سرش رو سمتش برگردونه و به چشمهای نیمه بازش که متعجب نگاهش می کرد خیره بشه. هیچ کدام حرفی نمیزدن، انگار که نیازی به حرف زدن نبود، لوئی دستهاش رو از هم فاصله داد و بکهیون خیلی سریع توی اغوشی که انقدر گرم ازش دعوت کرده بود فرو رفت.

لوئی بازوش رو دور تنش پیچید و بوسه نرمی روی شقیقه پسر نشوند. کنار گوشش رو بوسید و زمزمه کرد "چرا نمی خوابی؟"

بکهیون بی پروا لبهاش رو به گردن مرد فشرد و بوسه سبک ولی طولانی روی گردنش نشوند.

"سردم بود، دلم بغل می خواست و یه حرف اطمینان بخش که بگه حرفهایی که کمی پیش زده بودی ربطی به پایان لوئی نداره".

سعی نکرد خودش رو از لوئی جدا کنه، نمی خواست توی چشمهاش خیره بشه، همین که ریتم منظم نفسهاش رو می شنید براش کافی بود.

لغزش انگشتهای مرد بین موهاش و نوازش شدن پوست سرش ارامش فراری از وجودش رو بهش برمی گردوند. لوئی با صدای دورگه شده ای که ناشی از بیداری در نیمه شب بود، گفت: "لوئی قرار نیست تمام بشه مرد جوان. فقط به نحوی متفاوت ادامه پیدا می کنه".

کمی بکهیون رو از خودش فاصله داد و خیره به چشمهای مشکی درخشانش نگاه کرد. لرزش مردمکهای معصومش و نگاه صاف و بی الایش توی چشمهاش قلبش رو میلرزوند.

The MusicianWhere stories live. Discover now