چند دقیقه ای از بیدار شدنش میگذشت ولی پلکهاش برای باز شدن مقاومت میکردن. صدای باز شدن در و پیچیدن عطر ملایم شامپویی که همیشه لوئی استفاده میکرد، ذهن خوابالودش رو کمی هوشیارتر کرده بود.
با نزدیک شدن بو و بوسه سبکی که رد مرطوبی روی گونهاش به جا گذاشته بود، چشمهای خمار از خوابش رو باز کرد و به مرد بزرگتر که با یه لبخند بهش صبح بخیر میگفت نگاه کرد.
قطرات اب از انتهای موهاش تا روی گردن و سینه لختش میچکید و پسر جوان رو برای لمس بدن لاغر شدهاش ترغیب میکرد.
بیاراده دستش رو بالا برد و روی سینه لخت و مرطوب مرد گذاشت. تپشهای منظم قلب لوئی لبخند کمرنگی روی لبهاش نشوند. دیدن چشمهای شفاف مرد بزرگتر و نگاه مهربونش برای کمی شیطنت صبحگاهی ترغیبش میکرد. انگشتهاش رو به ارومی روی پوست تن لوئی کشید و با شیطنت گوشه لبش رو گاز گرفت. حرکتی که باعث شد مچ دستش اسیر انگشتهای مرد بزرگتر بشه.
لوئی دست بکهیون رو به ارامی کنار زد، خم شد و بوسه ای روی لبهاش نشوند و کنار گوشش زمزمه کرد "شیطنت نکن عزیز دلم. سعی نکن خودداری منو امتحان کنی، من در مقابلت تسلیمم مرد جوان و این تسلیم شدن ممکنه کمی برات دردناک باشه".
حرفش رو با بوسه دیگهای روی گونه رنگ گرفته پسرکش تمام کرد. با نیشخند کمی ازش فاصله گرفت و تماشا کرد که چه طور بکهیون خجالتزده سریع از توی تختش بیرون امد و به سمت حمام دوید تا از جلوی چشمهای لوئی خودش رو پنهان کنه.
هرچند علاقهمند بود تا کمی بیشتر سربهسر پسرک دوست داشتنیش بذاره اما دلهره روزی که در پیش داشت مانعش میشد.
از رفتن به بیمارستان و شنیدن حرفهای تکراری گریزان بود اما راه فراری هم نداشت. به بکهیون قول داده بود و نمیخواست با زیر قولش زدن اون بچه رو از خودش ناامید کنه. چند لحظه به در بسته ای که بکهیون پشتش پنهان شده بود نگاه کرد و بعد با نفس عمیقی اتاق رو ترک کرد.
صدای بسته شدن در نفس حبس شده در سینه بکهیون رو ازاد. سمت اینه حمام رفت و با دست روی سطح بخار گرفتهاش کشید. به تصویر خودش که گونههای گل انداختهاش رو به رخ میکشید لبخند زد. از تماشای چهرهاش لذت میبرد. ظاهری که هر بار از سمت لوئی تحسین میشد براش عزیز شده بود. مدتی بود که خودی که این طور محبوب لوئی شده بود رو دوست داشت.
مقابل اینه لباسهاش رو یکی یکی از تن دراورد و به کبودیهای کمرنگ روی سینه و گردنش چشم دوخت. یادگاریهایی که از معاشقهاش با لوئی براش باقی مانده بود. به طور احمقانهای دلش بیشتر از این میخواست. اثار بیشتری روی پوست رنگ پریدهاش.
اب گرم رو باز کرد و زیر دوش ایستاد، صحنه های عشق بازیش با لوئی از جلوی چشمهاش کنار نمیرفت. پلکهاش رو بست و برای هزارمین بار در این مدت رابطهاشون رو به خاطر اورد. با به یاداوری اون شب، بوسه های لطیف و سنگینی وزن لوئی روی تنش، حس کرد بدنش داغ شده. بیاراده دستش رو سمت عضوش برد و با تجسم کردن مرد بزرگتر بی شرمانه خودش رو لمس کرد. داشت عقلش رو از دست میداد، ذهنش خالی شده بود و تنها چیزی که میخواست بودن لوئی و لمس شدن توی دستهاش اون مرد بود.
YOU ARE READING
The Musician
Fanfiction《نوازنده》 Full بکهیون دانشجوی کره ای تباری که از طریق نواختن در میدان شهر گذران زندگی میکنه با مردی اشنا میشه که براش ترسیم رویایی به واقعیت تبدیل شده است. مردی که بال پرواز بهش هدیه میده غافل از اینکه آغوشش مکانی میشه برای سقوط پسرک جوان... ****** ...