Part 8

1K 436 135
                                    

عمارت سرد بود، اتاقش حتی سردتر. لرزی که به تنش افتاده بود سابقه نداشت، هیچ وقت به یاد نمی اورد که انقدر احساس سرما کرده باشه.

روی کاناپه ای که این روزها متعلق به پسرک مهمانش بود، نزدیک به شومینه نشست تا بلکه کمی حرارت چوبهای در حال سوختن به بدن خسته اش انرژی از دست رفته رو برگردونه.

خانم مایر پتوی بزرگی روی شانه هاش انداخت و در حالیکه سعی میکرد به خوبی تن لاغر شده اش رو با پتوی سنگین بپوشونه گفت "لازمه با دکترتون تماس بگیرم؟ این طور احساس سرما کردن سابقه نداره".

"احتیاجی نیست من خوبم، بکهیون کجاست؟"

خانم مایر روی صندلی رو به روی لوئی نشست.

"از وقتی برگشتید رفته توی اتاقش و دائم مینوازه. اهنگهاش هر بار حزن انگیزتر از قبل میشن".

برای پرسیدن سوالش تردید داشت ولی حس میکرد نیازه از اتفاقی که بینشون افتاده خبردار بشه "بهش گفتید؟"

لوئی برای چند دقیقه در سکوت به چهره زن میانسال روبه روش خیره شد، به خطوط باریکی که در کنار چشمهاش در حال عمق گرفتن بود.

"گفتم".

"قبول نکرد؟"

لبخند تلخی روی لبهای لوئی نشست. نگاه از صورت زن گرفت و با چشمهای بسته به پشتی صندلی تکیه داد "قبول کرد، بدون هیچ سوالی بدون هیچ بحثی".

خانم مایر که گیج شده بود، متعجب پرسید "پس برای چی ناراحتید؟ نباید الان خوشحال باشید؟ این همون چیزی نبود که میخواستید؟"

درسته این همون چیزی بود که میخواست ولی نمی تونست خوشحال باشه، نه تا زمانی که با فاصله یک اتاق جوانی ایستاده برای پایان همه ارزوهای به یغما رفته اش، با همه وجود به تلخترین شکل مینواخت.

بلند شد و پتوی پیچیده دور بدن خسته اش رو روی مبل انداخت "نگاه سردش رو ندیدی خانم مایر؟ مرگ ارزوهاش رو توی چهره رنگ پریده اش ندیدی؟ خوشحال بودن مایلها با حسی که دارم فاصله داره".

بدون اینکه منتظر جوابی از زن باشه از اتاق خارج شد، صدای موسیقی ملایمی از اتاق کناری شنید میشد. موسیقیی با اوایی غریب که به گوش های مرد نااشنا بود ولی حس لطیف پشتش برای شنیدن هر چه بیشتر ترغیبش میکرد. تا پایان نواخته شدن اخرین نت به انتظار ایستاد و در اخر با ضربه هایی ارام به در چوبی، وارد شد. بکهیون ایستاده کنار پنجره به محض دیدنش صورتش رو به سمت مخالف برگردوند اما همان چند ثانیه برای دیدن چشمهای به اشک نشسته اش کافی بود.

لوئی قدمهاش رو سمت جایی که پسر ایستاده بود برداشت، پشتش ایستاد و دستهاش رو روی شانه های خمیده پسرک گذاشت.

"بکهیون ما باید صحبت کنیم، ممکنه کمی از وقتت رو بهم بدی؟"

لرزش تنش رو زیر دستاش احساس میکرد. دلش میخواست اون جسم لرزان رو توی اغوش بگیره و تا زمانی که ارام نگرفته بین بازوهاش حبسش کنه، اما نمیتونست. دیوار نامرئی که بعد از مکالمه کوتاه عصر، بینشون کشیده شده بود اجازه هر کاری رو سلب میکرد.

The MusicianHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin