Part 13

1K 438 120
                                    

به صدای خورد شدن برفهای یخ زده زیر فشار پوتینهاش گوش می داد و لبخند رضایتمندی به لب می اورد. روز خوبی داشت. استاد هنرهای کلاسیک ازش به عنوان جوانی پرشور یاد کرده بود، و قطعه نواخته شده اش در کلاس موسیقی در ردیف یکی از تحسین شده ترین اجراها قرار گرفته بود.

بعد از تمام شدن کالج همراه لوکا برای خرید یه گوشی جدید رفته بود و ماجراجویی اون عصر نیمه افتابی با نوشیدن یه فنجون قهوه داغ توی کافه ای کوچک در غرب خیابان ماریا هیلفر، جایی که نوای سمفونی لوئی از هر گوشه و کناری شنیده می شد، به پایان رسید.

بکهیون به رسم احترام به اهالی خانه و قولی که چند روز قبل به لوئی داده بود، قبل از غروب افتاب به عمارت برگشته بود. هیجان زده برای تعریف ماجراهای شیرینش برای مردی که همیشه در سکوت با نگاهی خیره و لبخند دلگرم کننده ای به صحبتهاش گوش می داد.

اما با باز کردن در و وارد شدن به عمارتی که در سکوت و تاریکی فرو رفته بود، لبخند از روی لبهاش رنگ باخت. کسی خانه نبود و فهمیدن این واقعیت از ظواهر موجود کار سختی به نظر نمی رسید. اما اضطراب از اتفاقی که احتمالا رخ داده بود پسرک جوان رو برای بالا رفتن از پله ها و رفتن به اتاق لوئی ترغیب می کرد.

نبودن همزمان لوئی و خانم مایر فقط یک معنی داشت و بکهیون برای پذیرش این معنی امادگی نداشت.

کوله اش رو کنار در رها کرد و با قدمهایی لرزان به سمت پله های منتهی به طبقه بالا رفت. گلوش خشک شده بود و بدنش برای حرکت کردن یاریش نمی کرد.

می دونست اون بالا اتاقی فرو رفته در سرما و تاریکی انتظارش رو می کشه و این بیشتر از هر چیزی وحشت زده اش می کرد.

پلکهاش رو برای چند ثانیه روی هم فشرد و بعد با نفس عمیقی سعی کرد خودش رو ارام کنه. لوئی مرد قوی بود امکان نداشت اتفاقی براش افتاده باشه، شاید فقط خواب بود و خانم مایر هم قبل از بیرون رفتن فراموش کرده بود چراغها رو روشن کنه. اما قبل از اینکه بخواد قدمی برداره پیچیدن صدای زنگ تلفن در سالن بزرگ عمارت قلبش رو به تپش بیشتر انداخت. بدون اینکه متوجه سستی بدنش باشه به سرعت سمت تلفن رفت و گوشی رو برداشت. وقتی صدای ملایم خانم مایر توی گوشش پیچید، نفس حبس شده در سینه اش ارام گرفت. خانم مایر مثل هر روز ولی اینبار از پشت تلفن پرسید "برگشتی عزیزم؟ روز خوبی داشتی؟"

بکهیون نگاهش رو به پشت سر دوخت، هنوز خانه خالی به نظر می رسید، انگار واقعا لوئی نبود.

"هیچ کدومتون خونه نیستید، اتفاقی افتاده؟"

خانم مایر مکثی کرد و اینبار کمی جدی تر شده با لحنی مطمئن که اطمینان گم شده از وجود پسرک رو بهش بر می گردوند گفت "حالش خوبه بکهیون. نباید بترسی باشه عزیزم؟ فقط یه حمله بود، حالا بهتر به نظر می رسه. می تونی برای خودت شام درست کنی و امشب رو تنها بمونی؟ ممکن ما امشب بیمارستان بمونیم".

The MusicianHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin