Part 14

1.1K 439 125
                                    

بکهیون شبیه نور بود، منبع انرژی برای اعضای میانسال عمارت. و این از شور و هیجانی که هر بار به وقت شادی به این عمارت می بخشید کاملا حس می شد. لوئی بعد از سه روز از بیمارستان برگشته بود و این برگشتنش به حدی پسرک رو خوشحال کرده بود که بعد از چند روز، سکوت عمارت با نوای دلنشین اهنگی شاد شکسته شده بود.

بکهیون بی توجه به اینکه لوئی بهش تذکر داده بود نیاز به استراحت داره، سرخوش از برگشتن مرد دوست داشتنیش، پر سرو صدا به هر طرف می رفت، با خواندن اواز بلندی برای کمک به خانم مایر سبزیجات خُرد می کرد، همراه اقای فیشر به خرید رفته بود و حتی به بچه گربه لوس و دوست نداشتنی لوئی هم غذا داده بود.

به وقت شام درست زمانی که بکهیون در حال چیدن میز غذا بود، با دیدن لوئی که با قدمهایی اهسته از پله ها پایین میومد، قاشق توی دستش رو روی میز رها کرد و سمتش دوید. دستش رو دور بازوی مرد بزرگتر پیچید و سرزنش وار غر زد "چرا توی اتاقت نموندی؟ من می تونستم شام رو بیارم توی اتاقت".

لوئی چتریهای ریخته روی پیشانی بکهیون رو کنار زد و با لبخند عمیقی به لبهای برچیده و اخمهای درهم شده پسرکش چشم دوخت.

"دلم برای بودن کنارتون پشت این میز تنگ شده بود. حالم خوبه مرد جوان، قرار نیست برای پایین اومدن از چند پله بمیرم".

بکهیون به نشانه اعتراض نیشگون ارامی از ساق دست لوئی گرفت و از بین دندونهاش غرید "این طوری حرف نزن".

خودش رو کمی بیشتر به لوئی چسبوند و در حالیکه مرد عزیزش رو دنبال خودش می کشید اون رو سمت میز برد، صندلی مخصوصش رو عقب کشید و منتظر موند تا بنشینه.

به محض نشستن لوئی، خم شد و بوسه سبکی روی گونه مرد بزرگتر نشاند.

این اولین بوسه بود، اولین بوسه ای که از سمت پسرک عزیزش گرفته بود. لبخند عمیقی روی لبهاش نقش بست و قبل از اینکه بکهیون ازش فاصله بگیره دستش رو دور کمرش پیچید و جسم لاغر اندامش رو نزدیک خودش نگه داشت. برای چند دقیقه هر دو بدون هیچ حرفی فقط به چشمهای هم خیره شده بودن، نگاه طولانی که باعث پررنگ تر شدن قرمزی گونه های پسر جوان و شل شدن دستهای مرد بزرگتر شده بود.

با شنیدن صدای خانم مایر، بکهیون قدمی به عقب برداشت و نگاه از مرد بزرگتر گرفت. حس معلق بودن داشت، غرق شدن در سیاه چاله عمیق چشمهای مردی که نگاهش براش ناخوانا شده بود.

"چرا نمی شینی؟"

با حس کشیده شدن مچ دستش سرش رو بالا اورد و گیج به خانم مایر که متعجب دستش رو گرفته و نگاهش می کرد چشم دوخت. نفس عمیقی کشید و پشت میز جای همیشگیش در کنار لوئی نشست. اشتهاش رو از دست داده بود. انقدر سردرگم بود که توان تمرکز نداشت. نگاه لوئی مثل همیشه نبود، حتی وقتی توی بیمارستان بوسیده بودش هم این طور نگاهش نکرده بود، نیاز داشت با کسی صحبت کنه، با یکی جز ادمهایی که کنارشون نشسته بود. صندلیش رو عقب داد و با عذرخواهی زیرلبی سمت پله ها دوید. می دونست کاری که کرده درست نیست و احتمالا باعث رنجش لوئی و خانم مایر میشه، ولی نیاز داشت از لوئی برای چند دقیقه هم که شده دور باشه. نیاز داشت با کسی در مورد احساسات افسار گسیخته اش صحبت کنه، به امید اینکه مادرش چیزی که نیاز به دونستنش داره رو بهش بگه.

The MusicianWhere stories live. Discover now