روشنايى ميره وهوا تاريك ميشه...
تو لحظه اى كه ما گم ميشيم و پيدا ميشيم
فقط ميخوایم كنار همونی باشیم که همیشه بود
همونی که حضور گرمش، دلیلی برای زندگی کردن بود
همونی که امید روزهای خوش و ناخوشت بود
همونی که برای ادامه دادن بهت بال داد و خودش فرشته نجاتت بود
اگه اين بال ها رمقی برای پرواز داشته باشن براى باقى زندگيمون...!هیچ چیز زود نگذشت
بالعکس؛ انگار که دقایق زندگی رو روی شکنجه کردن تنظیم کرده باشن، زجر اور سپری می شد!
عذاب آور بود
اونقدر که درکی از دنیای اطرافشون نداشتندهمه چیز، مقابل چشم های همه گذشت
ولی دو جفت چشم، شاید از همون لحظه بود
که سیاه شدن
بی روح شدن
تهی از هر نوع احساساتی!اما برای همون چند نفر، شاید مرگ به نظر شیرین تر میومد!
شاید همون جمله ای بود که میگفت«کاری میکنم روزی صدبار ارزوی مرگ کنی! »
این آرزوی جونگ کوک سیزده ساله بود!
این تنها خواسته ی تهیونگی بود که مثل دیوونه ها،مسخ شده خیره به کنج اتاق می شد
پسرایی که حتی یک لحظه صدای شیطنت هاشون قطع نمیشد، حالا مثل عروسکی کوک نشده، به یک جسم مرده تبدیل شده بودندشاید غم توی وجودشون اونقدر زیاد بود که به صدا نرسه، به اشک نرسه، به زجه و داد و فریاد دل ریش کن نرسه!
اما مطمئنن از همه ی اینا بدتر میتونست سکوتی باشه که درونشون حبس میشد
و هیچ اجازه ای هم برای ازادیش وجود نداشت
نه تا وقتی که همه ی احساساتشون رو خاک کرده و بودند!اونا فقط فهمیده بودن این خواب نیست، واقعیتیه که راه برگشتی براش نیست
تهیونگی که با چشمای قرمز و تن بی حال، شاهده اومدن امبولانس،بردن جین توی اتاق عمل و گریه و زجه های مادرانه بود، بین لباس های خونیش فقط حس مرگ داشت!
و جونگ کوکی که تمام این عذاب رو روی دوش میکشید اما؛ مطمعن هیچ چیز نمیتونست بدتر از عذاب وجدانی باشه که قرار بود سالها توی سینه ی پر از دردش حبس بشه!...
7 سال بعد - 25 اوت 2020 -
قدم های سنگینش با ارامش پشت سر هم برداشته می شد، عطر تلخ و سردش توی فضا پخش می شد و اخم کوچک همیشگی بین ابروهاش، که چند روزی بود که عمیق تر شده بود و تیپ رسمی که مناسب ریاست شرکت بزرگ جئون بود،جونگ کوک رو کامل میکرد!
با رسیدن به قسمت مدیریت راهش رو کج کرد و قبل از اینکه وارد اتاق بشه، رو به منشی که به احترامش از جا بلند شده بود کرد و با صدای سردی گفت:
+"برنامه ی امروز رو بیار اتاقم"و قبل از اینکه اجازه بده منشی حرفی برای گفتن داشته باشه، وارد اتاق شد
مطمئنن اونقدر بیکار نبود که حتی به دکور اتاقش نیم نگاهی انداخته باشه و بتونه توصیف مناسبی براش توی ذهنش بیاره!
پشت میز بزرگش نشست و چند لحظه بعد منشی همراه با برنامه ی روزانش وارد اتاق شد
-"آقای جئون، امروز ساعت پنج هم با جناب سو قرار دارید "
YOU ARE READING
C L O N E | TaeJinKook
Romance"زندگی یک پژواک است هرچه به جهان بفرستی همان به سویت باز خواهد گشت هرچه بکاری، همان را درو خواهی کرد هرچه در وجود دیگران میبینی همان در وجودت خانه دارد.. یکی از سخت ترین درس های زندگی رها کردن است! چه از روی گناه باشه، چه خشونت، چه عشق، چه از دست...