Chapter 1

977 84 49
                                    


1 سپتامبر

زندگی میتونه خیلی بی رحم باشه
اونقدر بی رحم که ذره ذره شیره‌ی وجودت رو به خودش بکشه
اونقدر بی رحم که، کاری کنه زانو بزنی، خردت کنه، بُکشتت
اونقدر بی رحم که روح و روانت، تپش قلبت، آینده نامعلومت همه از بین بره
و اونقدر بی رحم که تمام این موارد شامل پسر بچه 13 ساله ای بشه که شاهده جسم خونیِ برادرش باشه و فقط بتونه بدون هیچ حرکتی تصویرش رو برای غم همیشگیش ثبت کنه
برادری که بین جمعیتی از مردم بود و هر لحظه به مرگش نزدیک تر میشد
و اون بچه وقتی به خودش میاد، که یکی از هزاران نفره کنارش داد میزنه:
«یکی زنگ بزنه آمبولانس!»

...

-فلش بک-

17 آوریل:

«من جئون جونگ هیون قسم میخورم که در شادی و غم، سلامتی و بیماری، ثروت و تنگدستی تا آخر عمر در کنار همسرم باشم»
«من آن جه این قسم میخورم در شادی و غم، سلامتی و بیماری، ثروت و تنگدستی تا آخر عمر در کنار همسرم باشم»

بعد از اون، مکثِ کوچکی رو طلب کردن و لب هاشون رو به بوسه ای کوتاه دعوت کردند.
چند متر اون ورتر از تپش قلب مرد و زنی که عاشقانه هم رو می‌پرستیدند، دو پسر بچه سیزده ساله، در حالی که هردو کت و شلوار های سفید به تن داشتند با لبخند خاصی، همراه با بقیه حضار دست می‌زدند.

شوق و شادی که در دل هر دو بود، قابل توصیف نبود.
شور و شوقی که از داشتن یک خانواده‌ی کامل خبر میداد، یک زندگی جدید و آینده‌ای روشن در خیال.

لبخند، چیزی بود که از روی لب های هیچ کدومشون کنار نمیرفت
-"تو الان دیگه با اختلاف چند ماه هیونگم میشی"
پسر کوچیکتر گفت و بعد از اون ذوق زده خنده‌ای کرد که علاوه بر تمام دندون‌هاش، مروارید های خرگوشیش هم پیدا بشه

سالن کلیسا، از انواع و اقسام گل های پر شده بود و همینم باعث شده بود بوی خوشی به مشام تک تک مهمونا برسه.
لوستر بزرگی که درست وسط سقف قرار داشت نوره کافی رو برای روشنایی به مجلس میبخشید.
تک تک مهمونا، رضایت توی صورتشون موج میزد و همین باعث شد همه چی اون شب خوب پیش بره

حتی شب هم اونشب با اون ها همراه بود و نسیم منظمی رو روونه ی بدن های هیجان زدشون میکرد
ستاره ها چشمک زنان، آسمون رو براشون تزئین میکردن
صدای فریاد و خوشحالی پسر بچه ها لحظه ای قطع نمیشد

جونگ کوک با خوشحالی، دامن سفید و زیبای عروس رو میکشید و رو به پدر و هیونگه جدیدش اعلام میکرد،و بعد از اعلام خبر،لپ و یا بینیش اسیر دست های زنونه مادرش میشد:
+"من مامان دارممم"
-"خیلی خوشحالم مادرم با مردی مثله شما ازدواج کرد، امیدوارم همیشه پیشتون خوشحال باشه"
-"قطعا همین اتفاق میوفته پسرم'"
جین خنده ی قشنگی کرد و سرشو تکون داد به چشم های درخشان مادرش نگاهس انداخت، همین براش کافی بود!

C L O N E | TaeJinKookWhere stories live. Discover now