میتونی حسش کنی؟!
گاهی اوقات درد فرای تصوراتت ظاهر میشه
بعضى آدمها تو دردهاشون گم ميشن
بعضیا هم از دردهاشون ساخته و قوى ميشن
اینکه جزو کدوم دسته باشیم فقط و فقط به انتخاب خودمون بستگی دارهفلش بک"سه ماه قبل"
هوا سرد شده بود و بارون شلاقی به پوست سفیدش برخورد میکرد
لرز تمام بدنش رو فرا گرفته بود
بی حسی توی تک تک سلول ها بدنش رخنه کرده بود و نمیذاشت درست فکر کنه
تمرکز کردن سخت بودتوی اون موقعیت یونگی ،فقط میتونست خودش رو مچاله کنه تا هنوز به جریان خون توی رگ هاش امیدوار بشه
چند ساعتی بود که با کمک جثه ی ریز و سیاهی اسمون،از دیوار بالا رفته بود و حالا با پایی که مشخص نبود در رفته یا کوفته شده ، پشت یکی از هزاران بوته ای که کنار هم ردیف شده بودن مخفی شده بود
کم کم نا امیدی داشت به ذهنش رسوخ میکرد
اون لحظه که شروع کرده بود به تعقیب کامیون ها و با کلی امید خطر پریدن از روی دیواری با اون ارتفاع زیاد رو به جون خریده بود،فکر میکرد همونجا خواهرش رو ببینه یا نهایتش با یکم جنتلمن بازی اونو از عمارت بیرون بکشه،اما ظاهرا تمام خیالاتش به بخار توی هوا تبدیل شده بودن!فکر به اینکه حتی یک درصد هم ممکنه بلایی سر خواهر بزرگترش بیاد براش عذاب اور بود
پس سرش رو تکون داد که ناگهان با آدمی مواجه شد که سلانه سلانه به اون سمت میومد
از سرگردونی رفتارش می شد فهمید که متوجه ی یونگی نشده
اما اگر یک درصد،حتی یک درصد اون رو اونجا میدیدن چه اتفاقی میوفتاد؟!دستش خیلی اروم سمت چاقوی جیبیش رفت
احتیاط شرط اول بود
حتی اگر چاقو بخاطر بی حسی انگشت هاش دوبار از دستش سر خورد ،نباید عقب میکشید!اما اگر مرد اسلحه داشت چی؟!
صدای قدم هایی که نزدیک و نزدیک تر می شد اجازه نداد راجب این مسئله راه حلی پیدا کنهبا دستای لرزونش چاقو رو دور انگشتاش محکم تر کرد و خیلی اروم کنار دیوار بلند شد
درست قبل از اینکه مرد کت و شلوار پوش خواست به چیزی که از گوشه ی چشم دیده اعتماد کنه و برگرده،دستی روی دهنش نشستهوا شاید سرد بود اما سردی که لبه تیز چاقو به گردنش وارد میکرد ،باعث می شد توی جاش ثابت شه
مطمئن بود،بار ها چک کرده بود که توی امشب توی این قسمت از عمارت هیچ محافظی نمیاد
چون بیشتر محافظا بخاطره اینکه توی این تاریخ زمان جا به جایی و تحویل محموله ها بود دور عمارت میچرخیدنپس دست هاش به صورت خودکار بالا رفتن
متاسفانه ضربان تندِ قلب لعنتیش نشون از ترسش میداد!
و این اصلا به نفعش نبود!البته که حقیقت تلخ بود!
هوسوک اصلا مرد توی باند بودن نبود!
کسی که روحیه ی لطیف داره و به احساساتش اجازه رشد کردن میده رو چه به کار کردن توی باند مافیا؟!
![](https://img.wattpad.com/cover/265778640-288-k189186.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
C L O N E | TaeJinKook
Romansa"زندگی یک پژواک است هرچه به جهان بفرستی همان به سویت باز خواهد گشت هرچه بکاری، همان را درو خواهی کرد هرچه در وجود دیگران میبینی همان در وجودت خانه دارد.. یکی از سخت ترین درس های زندگی رها کردن است! چه از روی گناه باشه، چه خشونت، چه عشق، چه از دست...