بهترین آدما کسانی هستند که به زندگیت میان و باعث میشن تو خورشید رو جایی ببینی که ابر دیده بودی، ادمایی که خیلی بهت باور دارن، باعث میشن توام به خودت باور پیدا کنی، ادمایی که به سادگی تو رو برای خودت بودنت دوست دارناینطور آدما انقدر با ارزشن که عمرشون توی زندگی کوتاه میشه
یا از اول هستن و بقیه انقدر چشم هاشون رو روی واقعیت های شیرین زندگی بستن و نمیبینن شون
و یا میان و میشن مهم ترین ادم زندگیت طوری که هر چیزی بهت ربط داشته باشه به اون ختم میشهاما بین هردوی این ها دو تا شباهت هست
اینکه تو وقتی متوجهش میشی که اون دیگه نیست!
دیگه کنارت نیست!
اونجاست که درست مثل یک ستاره دنباله دار برات میدرخشه، اونجاست که با خودت میگی:«چرا ازش غافل شدم؟! چطور شد به اینجا رسیدم؟! »ارزو میکنی:«میشه فقط یکبار دیگه ببینمش؟! »
و ارزوی جونگ کوک براورده شده بود!
می شد گفت شوقی که توی وجودش بود درست به اندازه کاسه ی نودل داغی بود که در اوج گشنگی با لذت خورده می شد!
چشم هایی که فقط با یاداوری خاطرات اجازع خیس شدند داشتند حالا بی پروا پر میشدند
از جاش بلند شد و همزمان که لباسش رو میپوشید تا طبقه پایین پرواز کرددر رو با شتاب باز کرد و به قیافه ی وحشت زده ی زن اهمیتی نداد
+"جین "
از شوق داد زد و نذاشت نگاه نگران زن خیلی روی صورتش ادامه پیدا کنه:
+"به هوش اومده... مامان جین به هوش اومده "
تن متعجب و شوک شده ی زن رو به خودش فشرد
-"چ... ی؟! "
کمی فاصله گرفت تا بتونه درست صحبت کنه
+"هیونگم به هوش اومده...همین الان! "...
نفهمید چه طور شد تا مسیر 20 دقیقه ای رو تنها تو 5 دقیقه طی کرد!
ولی تو همین مدتی که براش یک عمر گذشت، فهمید که واقعیتی که توی صورتش کوبیده میشد که رویای غیر قابل باور بود
رویایی که سال های مقدمه اش رو توی خواب های نصف و نیمه اش تجربه کرده بود
و این رویا چه قدر هر بار که تکرار میشد شیرین تر بود!برای اولین بار دلش پر میکشید برای رفتن به اون مکانی که هفت سال اسم نحسی روش گذاشته بود!
برای اولین بار اون جونگ کوکی نبود که پرستار با دیدن سردی کلامش، سرما رو تا مغز استخونش حس میکرد!
برای اولین بار اون جونگ کوکی بود که قدم هاش رو تند تر از هر لحظه ای برمیداشت و برای اولین بار پسری بود که زودتر از اسانسور به طبقه ی مورد نظرش رسید،شاید هم گهگاهی لغزش پاهاش برای تاکید بر اینکه این...خواب نبود!وقتی به اتاق مورد نظرش رسید، دید که چندتا دکتر و پرستار جلوی در اتاق جمع شدن
دیدن چهره ای اشنا باعث شد به خودش بیاد
تند تر از همیشه حرکت کرد
+"نامجونا"
نامجون با شنیدن صدایی که چندین دقیقه ای منتظر شنیدنش بود با چهره ی خندون سمتش برگشت
-"جونگ کوک... بالاخره به هوش اومد... باورت میشه؟!!! "
YOU ARE READING
C L O N E | TaeJinKook
Romance"زندگی یک پژواک است هرچه به جهان بفرستی همان به سویت باز خواهد گشت هرچه بکاری، همان را درو خواهی کرد هرچه در وجود دیگران میبینی همان در وجودت خانه دارد.. یکی از سخت ترین درس های زندگی رها کردن است! چه از روی گناه باشه، چه خشونت، چه عشق، چه از دست...