Chapter 8

336 65 14
                                    

قدم به قدم با پسری که جلوتر از خودش بود،حرکت میکرد
فکر انتقامی که توی ذهنش بود لحظه ای رهاش نمیکرد
یونگی دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت
پس چرا کاری نکنه که بقیه هم همین حس رو داشته باشن؟!

بالاخره جلوی در چوبی متوقف شدن
-"بیا تو"
زمزمه کرد و خودش جلوتر از یونگی وارد شد
نفس عمیقی کشید و بدون مکث ،وارد اتاق شد
دکوراسیون اتاق فقط شامل یک فرش کوچیک و میز چوبی و دو تا صندلی کنارش و یک تخت چوبی بود

-"بشین"
به طرف صندلی چوبی رفت و روش نشست
-"میشنوم"
+"باید بهم کمک کنی"
پوزخند ریزی رو لب های هوسوک نشست

-"و دقیقا چرا «باید»؟!"
دست های یونگی جلوی سینش جمع شدن
چشم هاشو ریز کرد
+"یادت رفته؟!
اینکه الان اینجایی رو به من مدیونی،اینکه الان توی کثافت غرق نشدی رو به من مدیونی،اینکه بدون هیچ ترسی میری و میای رو به من مدیونی،امیدوارم فهمیده باشی چرا باید بهم کمک کنی!"

هوسوک لب گزید و اشفته دست هاش رو توی موهاش فرو کرد و بهم ریختشون
-"من خیلی وقته دیگه از این کارا کنار کشیدم یونگی،پس ازم نخواه برگردم به اون دورانی که هر شب از استرس اینکه مبادا حرفی بزنم و رئیسمم عصبانی شه و همونجا بکشتم!"
+"کسی قرار نیست کشته بشه!"

پوزخند روی لب های هوسوک باعث به وجود اومدن اخمه ریزی بین ابروهاش شد
-"کسی که ماشین مک لارن داره یعنی پولداره،یعنی با یک اشاره من و تو رو به درک واصل میکنه،مهم نیست چیکاره است!ولی آدمی که تو میگی خطرناکه یونگ،پس ازش فاصله بگیر"

+"میدونستم میشناسیش!"
وقتی پایین بود ،به هوسوک گفت که دنبال کی میگرده
و هوسوک به محض فهمیدن اینکه یونگی دنبال کسیه که توی مسابقات خیابونی CF214 با ماشین مک لارن مشکی مسابقه میده ،اونو بالا و توی اتاق خودش اورده بود تا مثلا یونگی رو منصرف کنه؟!
محال بود!

-"فکر کن بشناسمش،احمق!میکشتت؛کشتن ادما براش از اب خوردن هم راحت تره!"
+"فکر کردی برام مهمه قراره چه گوهی بخوره؟!میفهمی میگم دیگه هیچ چی برای از دست دادن ندارم؟!توام نداری،دقیقا همون روزی که خواهرم غیبش زد و اومدم دنبالش بگردم و تو رو بین اون همه آدم از دست همین آدمایی که داری خطرناک خطابشون میکنی نجات دادم، هنوزم میگی کمکم نمیکنی؟!"

هوسوک خواست چیزی بگه که یونگی از جاش بلند شد
چند قدم جلو رفت و یقه ی پسر رو اسیر دست هاش کرد
نفس های گرمی که از روی عصبانیت به گردن و صورت هوسوک میخوردند ،لرزی رو به دلش می انداختند

با صدای تقریبا بلندی غرید:
+"من خواهرم رو پیدا نکردم،به هر دری زدم از اونجایی که تو هم بودی نجاتش بدم ؛گفتی میکشنش،گفتی مرده!
ولی منه بی عرضه جنازشم پیدا نکردم!
گفتی فراموش کن،داشتم میکردم ولی میدونی چی دیدم؟! اون ماشین مک لارن لعنتی اون روز اونجا بود؛اون روزی که التماسم کردی با خودم ببرمت اونجا بود"

C L O N E | TaeJinKookDonde viven las historias. Descúbrelo ahora