بیشتر از اون چیزی که فکر میکرد حالش اشفته شده بود
اون زن...نباید این بلا سرش میومد!
با پیچیدن توی راهروی خلوت و خالی سمت راست،تونست چهره ی اشنایی رو ببینه
«جونگ کوک» در حالی که چشم هاش بسته شده بود سرش رو به عقب تکیه داده بود و مثل همیشه اون اخم ریز بین ابروهاش خودنمایی میکرد!چند قدم جلوتر رفت
+"جونگ؟! "
جونگ کوک بیحال چشم هاش رو باز کرد و با دیدن تهیونگ کمی توی جاش جا به جا شد
دیدن تهیونگ، مثل یک ناقوس به مغز، قلب و روحش ضربه میزد
بهش یاداوری میکرد چطور با سهل انگاری خوشی رو از تمام آدمای اطرافش گرفت
انگار که یکی بدون هیچ مکثی ،تمام شب و روز توی گوشش واژه ی «گناهکار» رو میخوند+"چی شده؟! "
لب پایینیه پسر، نامحسوس اسیر لب هاش شد
-"سکته کرده ولی...خطر رفع شده"
نفس راحتی از اعماق وجود تهیونگ خارج شد
خوشحال بود که قرار نیست یک مریض دیگه، روی یک تخت دیگه، توی همین بیمارستان خوابیده باشه و انتظار مرگش رو بکشن!
رو به روی جونگ کوک، روی یکی دیگه از ردیف های صندلی نشست، دست هاش رو روی سینه هاش قفل کرد
+"چیشد؟! "پسر سرش رو بلند کرد اما چشم های سیاهش کف سالن رو هدف دیدشون قرار داده بودن:
-"توی اتاق هیونگ پیداش کردیم..."
انگار که دیگه نمیتونست یا نمیخواست که ادامه بده حرفش رو نصفه گذاشت
مسلما قلبش فشرده نمی شد وقتی فکر میکرد چه قدر وجودش توی برای دیگران اضافیه!
جونگ کوک پذیرفته بود؛ حداقل سعیش رو کرده بود!
+"چند روز دیگه 1 سپتامبره! "قبل از اینکه جونگ کوک جوابی بده، ادامه داد:
+"تولدت مبارک"
پوزخندی که روی لب های جونگ کوک نشست به اندازه کافی حرف توش داشت که نیازی به جواب از جانبش نباشه!
مطمئنن تهیونگ اگر متوجه می شد با این حرفش چه داغی رو به دل جونگ کوک تازه کرده بود هیچوقت این حرف نمیزد!نه اینکه فقط نمک به زخمش پاشیده بود، بلکه برای بار دیگه کوک رو توی عذاب وجدان مغزش غرق کرد
عذاب وجدانی که حتی یک لحظه هم نمیتونست فراموشش کنه!
تهیونگ نیشخندی زد:
+"هر چه قدر هم تلاش کنی، نمیتونی اقیانوس یا هوا رو تغییر بدی، بنابراین بهتره که یاد بگیری چطور توی همه ی شرایط دریانوردی کنی، فقط خودتو باهاش وقف بده! "
-"رده بالا حرف میزنی کیم تهیونگ! "
+"فقط دارم تجربیاتمو در اختیارت میزارم "جونگ کوک از جا پاشد، صحبت با تهیونگ در نهایت فقط به مات شدن هر دو و فرو رفتنشون به خاطرات گذشته ختم می شد!
-"میرم بهش سر بزنم"
قدم برداشت و به طرف قسمت دیگه ی بیمارستان رفت:
«بخش ویژه [ ICU ] »با خروج جونگ کوک از سالن، مرد دیگه ای وارد شد
+"عمو"
مرد با حالت اشفته ای روش رو به سمتش گرفت:
-"تهیونگ!متاسفم پسرم ولی خودت گفتی اگر اتفاقی افتاد تو هر زمانی بهت خبر بدم "
در جواب حرف مرد تنها سری تکون داد
نگاهی بهش انداخت و حس نگرانیش رو به سرعت شناخت
نگرانی که تردید و استرس توش موج میزد!
VOUS LISEZ
C L O N E | TaeJinKook
Roman d'amour"زندگی یک پژواک است هرچه به جهان بفرستی همان به سویت باز خواهد گشت هرچه بکاری، همان را درو خواهی کرد هرچه در وجود دیگران میبینی همان در وجودت خانه دارد.. یکی از سخت ترین درس های زندگی رها کردن است! چه از روی گناه باشه، چه خشونت، چه عشق، چه از دست...