درد؛
زمانی ترکمون میکنه که درس دادن بهمون رو تموم کرده باشه
این تمام چیزیه که جونگ کوک حس میکرد
باورش سخت بود
اما شاید حالا فکر میکرد دیگه همه چی تموم شده+"هیو... نگ "
لرزش چشم هاش؛
لب های لرزونش؛
چهره ی منقبض شده؛
پوستی که به سفیدی میزد
همه و همه باعث شد ناخوداگاه اشک توی چشمای جین جمع بشهاین پسر عجیب براش اشنا بود، و وقتی به این نتیجه رسید که انالیز کاملی از چهرش رو توی مغزش خالیش دریافت کرد
"+هیونگ؟!
- بانی کوچولو دوباره خرابکاری کرده؟!
+من فقط چند ماه ازت کوچیکترم!
- حتی اگر از من بزرگترم بودی با اون دندونای خرگوشیت بازم همون کوکی کوچولویه خودمی! "لب های پسر از شوک باز شده بود و دندون های خرگوشیش مهری بود برای تایید شخص مدنظر جین!
-"جونگ... کوکی؟! "
صداش...
زیبا بود؛ ملایم و دلنشین!هر چند لرزون و آروم اما، مطمئنن قشنگ ترین اوایی بود که تا به اون لحظه به گوش جونگ کوک خورده بود!
سرنوشت خودخواه و احمق بود که هفت سال جهان رو از شنیدن این صدا محروم کرده بود!
نمیدونست چه قدر گذشت؛
از ناباوری، یا شوک؟!
شاید هم رفع دلتنگی
رفع دلتنگی برای تمام هفت سال نحسی که گذشت!اما مگه میشد؟!
جین اونجا بود؛
و فقط سه قدم باهاش فاصله داشت
فاصله ای که این بار به پسر بیهوش و نیمه جونی که روی تخت بود منتهی نمیشد!
حالا جین اونجا بود، و با صدایی که حسرت شنیدنش رو به دوش میکشید اسمش رو صدا میکرد!«جونگ کوکی»؟!
چه قدر دلتنگ اینجوری صدا زده شدن بود!
قدم جلوتر گذاشت؛
و با قدم بعدی فاصله ی بینشون رو عمیقا پر کردبا تمام توانش تن بی حال جین رو به اغوش کشید
با تمام وجودش به خودش می فشردش
دست های جین که اروم دورش حلقه شد باعث شد بیشتر و بیشتر اونو توی وجودش حل کنه!حالا که دقت میکرد، جونگ کوک بدجور دلتنگ وجود جین بود؛
دلتنگِ شونه های پهنش،
عطر بدنِ خودش،
دلش تنگ بود برای این دست هایی که با تمام بی حال بودنشون، دور تنش حلقه میشدن
برای اطمینان همیگشی که توی صورت بی نقصش موج میزد
جونگ کوک دلتنگ این آغوشِ همیشه باز بود!چشم هاش بالاخره به اشک باز شدن
سد مقاومتش شکست و همین کافی بود تا شونه ی جین از اشک های پسر کوچکتر خیس بشه!واقعا درد رهاش کرده بود؟!
جوابه توی ذهن جونگ کوک قطعا «نه» بود
ولی واقعا نمیتونست علاقه ای رو که به انکار کردن این جواب بود رو پنهان کنه!
یکباره دیگه،بعد از میلیون ها بار پیش به خودش یاداوری کرده بود که عامل همه ی این اتفاقات کسی نیست جز خوده لعنتیش!مگه نه اینکه با گریه کردن سبک میشی؟!
اما پس چرا هر لحظه که بیشتر توی آغوش جین اشک میریخت،سنگین تر می شد؟!
حتی چنگ زدن به پیراهن و کمر جین باعث نشد تا به خودش بیاد
شده بود همون جونگ کوک سیزده ساله ای که محتاج بغل کردن بود
ВЫ ЧИТАЕТЕ
C L O N E | TaeJinKook
Любовные романы"زندگی یک پژواک است هرچه به جهان بفرستی همان به سویت باز خواهد گشت هرچه بکاری، همان را درو خواهی کرد هرچه در وجود دیگران میبینی همان در وجودت خانه دارد.. یکی از سخت ترین درس های زندگی رها کردن است! چه از روی گناه باشه، چه خشونت، چه عشق، چه از دست...