"دیگه چه چیزهایی راجع به اینجا میتونی بهم بگی؟"
"اگه دلت خواست بیشتر سردر بیاری، باید بگم ما نزدیک به یه جنگلیم. ولی اگه خیلی توش راه بری میتونه باعث بشه گم بشی. زیاد دور نشو. اگر شدی، مطمئن شو که یه راهی برای تنهایی برگشتنت نشونه گذاری کنی."
جیمین با خودش فکر کرد که این خیلی شوم بنظر میاد. یعنی باید همچین چیزی میشد؟ از اونجا که نمیخواست مشکل رو گندهتر کنه، صرفا سر تکون داد. به حیوانات لبخند کوچکی زد. خودش تنهایی اونجا رو میگشت.
"من میتونم وارد قلعه بشم؟" جیمین با صدای بلند فکر کرد. حیوانات بهش گفتن که میتونه، و برای داخل رفتن کنجکاوش کردن. بعدا اون کار رو میکرد، اما برای الان، تمام کاری که میخواست این بود که وقتش رو صرف شناخت جنگلی که احاطهش کرده بود، بکنه.
اولین تجربهی جیمین از بیرون رفتن از نقاشیش بیشتر یه تصادف بود تا هرچیز دیگه. نمیتونست فکر کردن راجع به هشدار بدشگونی که حیوانات چند ماه پیش بهش داده بودند رو کنار بزاره. در نهایت وقتی نتونست بیخیال کنجکاوی رو به اوجش بشه، جیمین قصد کرد که یه ماجراجویی راه بندازه. فردا صبح، ریسک میکرد و به جنگل میرفت تا ببینه به کجا میبرتش.
از اونجا که به یه سری نشانگر مکان نیاز داشت تا راهی برای برگشت به قلعه بهش نشون بده، جیمین تقریبا ماه گذشته رو صرف درست کردن همچین چیزی کرده بود. با پیدا کردن گلها رنگی اطراف زمین با فاصله چشمی از قلعه، جیمین شروع به جمع کردنشون کرد. اونها رو به قلعه میبرد بعدش گلبرگها رو تیکه تیکه میکرد تا با آب یه خمیر رنگی درست کنه. وقتی که موفق شد همچین کاری بکنه، تونست سنگهای کوچیک رو برداره و رنگشون کنه.
شادی تازهای توی دل جیمین جوونه زد وقتی که تونست مثل آرتیستی که اون رو خلق کرده رنگ نقاشی درست کنه. برای اون، این یه روند زیبا بود که بهش فرصت میداد تا برای خودش یه چیزی درست کنه. سختی کار اون وقتی نتیجه داد که به حدی که بتونه با کیفی که اونم خودش ساخته حمل کنه، سنگ ریزه داشت.
وقتی که صبح روز بعد خورشید طلوع کرد، جیمین در حالی به خودش اومد که داشت یه صبحانهی سرسری میخورد و برای سفر آماده میشد. نمیدونست سنگها اون رو به کجا میبرند، اما برای فهمیدنش هیجان زده بود. کمتر تجربهای بود که اون رو ترسونده باشه تا اینکه نظرش رو جلب کرده باشه. جیمین خیلی به ایدهی آسیب دیدنش اهمیت نمیداد. چرا نقاش باید چیزی رو توی نقاشیش میکشید که به اون آسیب بزنه؟ جیمین میدونست که آرتیستش هیچ وقت همچین کاری باهاش نمیکنه.
جیمین شروع به راه رفتن کرد، تقریبا بعد هر ده فوت یه سنگ پایین میذاشت. در حالیکه به پشت سر نگاه میکرد، میتونست به راحتی سنگهای رنگی صورتی، سفید و زرد رو که روی زمین قرار داشتند ببینه. این تصویر بهش اطمینان خاطر داد که میتونه هر وقت ماجراجوییش تموم شد تقریبا بی هیچ نگرانیای به قلعه برگرده.
YOU ARE READING
Wanderer | MinV
Fanfictionسرگردان☘️ جیمین و تهیونگ زمانی که تهیونگ تصمیم میگیره درجستجوی عشق، پاش رو از نقاشیش فراتر بذاره، همدیگه رو ملاقات میکنن. چه حسی پیدا میکنی اگه یه روز بفهمی یه کارکتر نقاشی هستی؟🦋 ژانر: فانتزی، رمنس، اسمات، فلاف، ماجراجویی کاپل اصلی: مین وی کاپل فر...