Part 5

74 23 5
                                    


خدایی با این کاوره حال میکنم، حس شما چیه؟

------------------------------------------------------------------------------------

تهیونگ شیفته‌ی نقاشی‌های اطرافش شده بود. میخواست ازشون سردر بیاره، اما نه به تنهایی. بسیاری از نقاشی‌های جدید اخیرا اومده بودن تو گالری، بنابرین تهیونگ خیلی افراد جدید و چشم اندازهای تازه‌ دیده بود. اون یه آدم تماما اجتماعی بود، اما همیشه تردید میکرد که اسبش رو برای مدت طولانی تنها بزاره. به همین خاطر دوستانی که از نقاشی‌های دیگه پیدا کرده میدونستن که اگر میخوان باهاش وقت بگذرونن، باید به دیدنش برن.

دوستان صمیمیش نزدیک بهش سکونت داشتن. سه تا از دوست‌هاش توی نقاشی‌های هم جوارش بودن. و دو تا از اونها، نامجون و هوسوک، از یه نقاشی مشترک بودن. آرتیستشون میخواست رئالیسم رو از طریق مناظرش به تصویر بکشه. اون یه پتو وسط گلزار نقاشی کرده بود، همراه دوتا مرد که پتو رو باهم شریک شده بودن. نامجون اغلب وقتش رو صرف خوندن کتاب‌های محدودی زیر پتو میکرد و هوسوک بیشتر میرفت دنبال پروانه‌هایی که دورشون رو گرفته بودن. اون، طوری که اون‌ها خود به خود پرواز میکردن بدون اینکه نگران هیچ چیزی باشن رو دوست داشت. هوسوک دلش میخواست توی نقاشی بعدی یه پروانه باشه.

دوست دیگه‌ی تهیونگ، یونگی، خودش به تنهایی یه آدم اسرار آمیز بود. اون به ندرت در طول روز نقاشیش رو ترک میکرد چون تنهایی و خلوت رو دوست داشت. بیشتر اوقات، یونگی همه‌ی زمانش رو مشغول نقاشی کشیدن میشد. نقاشیش یه خودنگاره از آرتیستش بود و اون رو به شدت مستعد میکرد. یونگی دوست داشت دوستانش رو بکشه و پورتره‌هاشون رو به عنوان هدیه بهشون بده.

نه اینکه موقع حرف زدن زیر بارش بره، اما یونگی بیشتر زمانش رو صرف کشیدن دوست‌هاش از روی حافظه‌ و خاطراتش کرد. اون نمیخواست هیچوقت حتی کوچکترین جزئیات اون‌هارو از یاد ببره، پس اون همیشه اون‌هارو از روی ردهای قلمو و رنگ های آمیخته شده به یاد میاره.

تهیونگ عاشق وقت گذروندن با دوستانش بود، مخصوصا با یونگی. اون فهمید که یونگی شب‌ها دزدکی به نقاشی هوسوک و نامجون میره و قبل از اینکه صبح روز بعد کسی از خواب بیدار بشه برمیگرده. بخاطر دوستش، اون وانمود کرد که متوجه فرار‌های شبانه‌ی یونگی نشده.

حتما براش سخت بوده که بدونه دونفری که میخواست پیششون باشه همیشه باهم بودن. تهیونگ برای اینکه دیگه خودش رو غمگین نکنه، به دوستان دیگه‌اش اون طرف نمایشگاه فکر کرد.

سوکجین و جانگ کوک که به شدت عاشق هم بودن، و تهیونگ از این بابت به اونها حسودی میکرد. اون همیشه با اونها صحبت میکرد و به این فکر میکرد که کی قراره داستان بزرگ عاشقانه‌ای مثل اونها داشته باشه. سوکجین همیشه بهش میگفت ″عشق ما بی نظیر و خاصه! ما از روی یه حرکت قلمو واقعا فقط و فقط برای همدیگه ساخته شدیم اگه متوجه منظورم بشی!″

هر تلاشی هم که میکرد تا حرف‌های سوکجین نمیتونست رو از یاد ببره باز هم نمیتونست جوک‌های احمقانه اما در عین حال خنده دارش رو که همیشه برای تهیونگ تعریف میکرد از ذهنش پاک کنه.

مخفیانه تو وجودش، تهیونگ عاشق شنیدن راجع به رابطه اون‌ها بود و آرزو میکرد که زمان رابطه‌ی خودش هم زودتر فرا برسه. اون دو خون آشام برای تهیونگ مثل انگیزه‌ای بودن که باعث میشد تهیونگ آرزو کنه کسی رو ملاقات کنه که بتونه همونطور که سوکجین به جونگکوک نگاه میکرد، نگاهش کنه.

از اونجایی که که اون وقت زیادی رو توی نقاشیش سپری کرده بود، یه مقدار اطلاعات درباره‌ی نقاشی‌های اطرافش داشت. اون دوست داشت تمام حقایقی که یاد میگیره رو بنویسه تا وقت‌هایی که شب‌ها خوابش نمیبره اون‌هارو بار دیگه زنده کنه. اسبش، تانی، همیشه اون رو همراهی میکرد و اون دو دائما درحالی که از کنار هم بودن لذت میبردن، میرفتن سوارکاری.

این روزها، تهیونگ احساس میکرد وقتی داره همراه تانی زیر نور خورشید زیبا لذت میبره، کسی بهش چشم دوخته. از اونجا که تهیونگ نمیخواست مشخص بشه که راجع به اون چشم‌های جستجوگر میدونه، تظاهر کرد که هیچ چیزی راجع بهشون نفهمیده.

اون هیچوقت به مرد زیبا اجازه نداد بفهمه که خودش هم اونجا بوده و اون رو نگاه میکرده. اون نمیتونست درک کنه چرا این مرد متوجه زل زدن‌های فاحش تهیونگ نمیشه و مچش رو نمیگیره.

تهیونگ امیدوار بود که اون پسر زیبا بالاخره به سمتش بیاد، چرا که شیفته‌ی حسی شده بود که نقاشی اون مرد بهش میداد. اون مثل هیچ یک از دیگر نقاشی‌های گالری نبود. با وجود زیباییش و ظاهری مملو از سرزندگی، شخص توی نقاشی اینطور نبود. حس اون دقیقا ضدش بود و تقریبا ناراحت بنظر میرسید. اون هیچوقت طولانی مدت لبخند نمیزد با اینکه یه دنیا چیز برای خندیدن وجود داشت. تهیونگ میخواست خیلی زود با اون مرد دیدار کنه. اون میدونست که برای این مرد مقدر شده که شاد باشه و یه جورایی نمیخواست که خودش رو از وقوع این اتفاق کنار بکشه.

در حالی که نمیدونست چه کاری دیگه‌ای ازش برمیاد، هرروز زمانش رو صرف دیدنش میکرد. اون عاشق مدل مجذوب کننده‌ی چشم‌هاش بود. اون‌ها با رنگ‌های تیره‌ای که دورشون کشیده شده بودن. برای تهیونگ، زیباترین بخش اون مرد قد و قامتش بود. اون، همون مرد معمولی‌ای که آرتیست اکثر اوقات میکشید نبود. اون یه چیز خاص بود، چیزی که تهیونگ میخواست لمسش کنه. اون میخواست این مرد رو تجربه کنه. چیزی توی اون مرد وجود داشت که تهیونگ رو به سمتش میکشید. هرروز تماشا کردنش هم  دلیل دیگه‌ای بود که باعث میشد تهیونگ بخواد راجع بهش بیشتر و بیشتر بدونه.

--------------------------------------------------------------------------------------------

خب خب

سلام سلام 💜

خوبین؟

خب واقعا نسبت به فیک‌های سپم به این بچه کم توجهی میشه در حالی که اینم خوشگوله بنظرم، 🥺🥺🥺

هعععی

امیدوارم ریدرهای جذابش کلی دوستش داشته باشن و حمایتش کنن ولی.

بوس بهتون. 💜☘️😘😘


Wanderer | MinVOnde histórias criam vida. Descubra agora