واقعیتش بابت یه سری مسائل و مشکلات واتپد مجبور به آپ دوبارهی پارتهای اول شدم. TT
بیاین دعا کنیم دیگه مشکلی نباشه...
دوستتون دارم💜
----------------------------------------------------------------------------------------------
نقاشی جیمین برای چند ماهی توی نمایشگاه مناظر اروپا بوده. جیمین انتظار نداشت که توی همچون مدت کوتاهی با موزه انس بگیره. در گذشته، حتی تا چند سال طول میکشید تا اون مرد احساس راحتی بکنه. اون همیشه احساسش رو با گشت و گذار توی موزه تا جایی که در توانش بود، جشن میگرفت.
جیمین قادر بود نقاشی خودش رو ترک کنه و به نقاشیهای نزدیک به مال خودش بره. اون نمیدونست از کی شروع شد، اما زمانی که هنرمندش نقاشی صحنهی اون رو تموم کرد، قلعهی پشت سرش شروع به زمزمه کردن با اون کرد.
"سلام جیمین..." باد این نجوا رو به گوشش رسوند. موجب شد به جایی که فکر میکرد صدا از اونجا میاد نگاه کنه. با نزدیک شدن به قلعه، به نظر میرسید سنگها دارن برای اون آواز میخونن، باعث میشدن احساس کنه مورد استقبال فوق العادهای قرار گرفته.
جیمین به طور کامل نمیفهمید که چه اتفاقی داشت میفتاد. اسم اون جیمین بود؟ حدس زد اینجوری باشه. در حالیکه نمیدونست با خودش چیکار کنه، کنار قلعه نشست، سعی میکرد شجاعتش رو جمع کنه تا جوابش رو بده. اون تنها موجود زنده بین چمن و بوتهها بود، پس چه چیز دیگهای میتونست باشه؟
"سلام؟" صدای جیمین بلند تر از چیزی که پیش بینی میکرد بود. تقریبا با طوری که صداش شنیده میشد خشکش زد. مونده بود چه چهرهای کنار صدای شیرینی که اون تلفظ کشیده رو ادا کرد، قرار گرفته. جیمین میدونست که اون توی این اثر هنری خلق و کشیده شده، اما اون نمیتونست کاری غیر از فکر کردن راجب اینکه دیگه چه چیزهایی توی خونهی جدیدش بودن تا راجع بهشون بدونه، بکنه. با نگاه کردن به اطراف قلعه، اون یه تیکه زمین پر از گل دید که قبلا ندیده بود.
باد طوری که انگار داره حرف میزنه، باعث میشد حس کنه انگشتانی دارن بازوش رو لمس میکنن و پشتش رو نوازش میکنن.
"به سمت ما بیا..." کسی از طریق باد بهش گفت. شاید قلعه نبود. با بلند شدنش به سمت محلی که احساس میکرد داره باهاش حرف میزنه رفت. او در نهایت مستقیما به سمت اون دستهی گل قدم زد. یه خرگوش و یه موش اونجا نشسته بودند.
"شماها بودین که داشتین با من حرف میزدین؟" جیمین ازشون پرسید. با کنجکاوی بهشون نزدیک میشد تا کامل ببینتشون. بینی خرگوش با فهمیدنش تکون خورد. جیمین نمیدونست حیوانات میتونن حرفهای آدمها رو حتی توی نقاشی بفهمن.
"سلام جیمین. از دیدنت خوشحالیم. جنگل ازمون میخواست بهت خوش آمد بگیم." یکی از حیوانها گفت.
"ما اینجاییم تا راجع به همه چی باهات حرف بزنیم. به نقاشی خودت خوش اومدی. اینجا همهی اینها برای تو هستن و ما اینجاییم تا همراهیت کنیم. درسته که آرتیست مارو کشیده، اما ما اساسا بخاطر تو اینجاییم."
جیمین هیچوقت توی مدت کوتاه زندگیش احساس مهم بودن نکرده بود. در حالیکه نمیدونست چه جوابی به همچون کلمات تاثیرگذاری بده، به حیوانات لبخند زد و آرزو میکرد بفهمن که چی رو میخواد بهشون منتقل کنه.
جیمین درحالی که دوباره به منظره نگاه میکرد، شروع کرد: "میتونین بیشتر راجع به اینجا بهم بگین؟ نمیتونم باور کنم بالاخره یه خونه واسهی خودم دارم...."
محشر بود. قلعهای که با فاصله ازش ایستاده بود، و منطقهای وسیعی از چمنها و بوتهها که به بقیهی دید جیمین سرایت میکردند. چمنها خیلی روشن و سرزنده بودند. تقریبا از شدت زیبایی نفسش رو گرفتن. پشت قلعه، جنگل وسیعی بود.
جیمین نمیتونست باور کنه خونهش این شکلیه. آرزو میکرد بیشتر از اون رو سیاحت کنه، مایل بود هر قطعهای از چمنزار، هر برگ روی زمین رو از نزدیک ببینه.
" از کجا باید شروع کنیم؟" خرگوش ازش پرسید و برای پاسخش صبر کرد. چند دقیقهای فکر جیمین مشغول شد تا بالاخره بهشون جواب بده.
"اسم نقاشی چیه؟ اصلیت من چیه؟" در حالی که چشمهاش از کنجکاوی برق میزدند، پرسید. امیدوار بود که اون منظره با خودش و شخصیتش جور در بیاد اما بیشتر از اون امیدوار بود که حداقل در مورد اونجا بهش گفته بشه. جیمین فقط میخواست اطلاعات بیشتری رو بدونه. اون میخواست هر چی که میتونست دربارهی خودش و محیط اطرافش بدونه.
"سرگردان" خرگوش بهش پاسخ داد بدون اینکه هیچ چیز دیگهای بروز بده.
"هممم..." جیمین هنوز نمیفهمید چه حسی داره، نیاز داشت بیشتر راجع به خونهش کاوش کنه تا در موردش قضاوت کنه. سرگردان. حتما یه دلیلی براش وجود داشت.
-----------------------------------------------------------------------------------------------
پارت کوتاهیه اما در عوض زود زود آپ میکنم.
بوس بهتون. ^^
AO3 link: https://archiveofourown.org/works/22203925/chapters/53012707
ESTÁS LEYENDO
Wanderer | MinV
Fanficسرگردان☘️ جیمین و تهیونگ زمانی که تهیونگ تصمیم میگیره درجستجوی عشق، پاش رو از نقاشیش فراتر بذاره، همدیگه رو ملاقات میکنن. چه حسی پیدا میکنی اگه یه روز بفهمی یه کارکتر نقاشی هستی؟🦋 ژانر: فانتزی، رمنس، اسمات، فلاف، ماجراجویی کاپل اصلی: مین وی کاپل فر...