Part 6

117 23 21
                                    

سلام سلام 💜☘️

امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد.

کم کم داره به جاهای جذاب میرسه.

دیدار یار و از این جور حرفا. 😂😂❤️


یه روز، تهیونگ که تازه بیدار شده بود، میگشت تا عشقش رو که هنوز اسمش رو نمیدونست ببینه. متوجه شد که اون اونجا نبود. یعنی کجا رفته بود؟ با نگاه کردن به اطراف، تهیونگ نتونست اون رو توی هیچ یک از نقاشی‌های دور و بر ببینه. البته نه اینکه خیلی با دقت نگاه کنه، چون تهیونگ نمیخواست خیلی خودش رو به اون تحمیل کنه. یعنی خیلی عجیب بود که تهیونگ همیشه تماشاش میکرد؟ وقتی نوبت به اون مرد زیبا میرسید، تهیونگ نمیتونست کمتر اهمیت بده. اون برای اینکه بهش نگاه نکنه بیش از حد زیبا بود.

با آرزوی اینکه زودی پیداش کنه، سر خودش رو با راه رفتن توی نقاشیش گرم کرد. عمق نقاشیش رو دوست داشت، چون باعث میشد همیشه هیجان زده باشه تا جاهای جدید رو همراه تانی کشف کنه. بهترین بخش نقاشیش شفافیتش بود. اون میتونست بیرون نقاشیش رو از هرجایی درونش ببینه، که این دیدن بقیه‌ی نقاشی و آدم‌هایی که از نمایشگاه بازدید میکردن رو برای تهیونگ آسون میکرد.

در حالی که مدتی رو صرف ستودن زندگی‌ای که اطرافش در جریان بود کرد، متوجه نشد که شخصیت جدیدی توی نقاشی سوکجین و جانگ کوک پیدا شده. برای اون مدتی زمان برد تا بفهمه که دوستانش مردی که اون نمیتونست دست از نگاه کردن بهش برداره رو میشناختن. اون باید صبح میرفت و راجع به اون ازشون میپرسید. برای وقت گذروندن با دوستانش هیجان زده بود، چرا که مدتی میشد درست حسابی ندیده بودشون.

تهیونگ بخاطر انتظار برای صحبت کردن با دوست‌هاش به سختی شب قبل رو خوابیده بود. اون فورا جواب میخواست و باید جلوی خودش رو میگرفت تا همین الان سراغشون نره. با کشیدن یه نفس عمیق، متوجه شد که مرد اسرار آمیزش داشت از جنگل توی نقاشیش، به قلعه‌ا‌ش برمیگشت. و با دیدن اینکه چقدر پشت سرش کیوت بنظر میرسید، به خودش لبخند زد. موهاش به طرز کیوتی چسبیده بودن، و لباس‌هاش نمناک بنظر میومدن. تهیونگ امیدوار بود خیلی سردش نباشه. دلش نمیخواست اون غریبه‌ی کیوت مریض بشه.

صبح روز بعد، تهیونگ وقتش رو صرف حاضر شدن و غذا خوردن کرد. و مطمئن شد که تا وقتی تانی صبحونه‌ا‌ش رو تموم کنه منتظر بمونه. نمیخواست پیش جانگ کوک و سوکجین خیلی مشتاق به چشم بیاد. اون دو خون آشام خیلی دغل باز بودن و با وجون اینکه حقیقت رو تو چشم‌های رفیقشون میدیدن، قبول نمیکردن هیچی بهش بگن. اون باید جوری رفتار میکرد انگار که فقط کنجکاوه، نه اینکه در حالی که آرزو میکنه دید کاملی به تمام شکوهش پیدا کنه، تماما به مرد نقاشی روبه روییش خیره میشه.

از اونجایی که به هر حال داشت نقاشیش رو ترک میکرد، تصمیم گرفت سر نقاشی یونگی وایسته تا ببینتش. آرزو میکرد اونجا باشه، چون نمیخواست امروز هیچکدومشون رو توی موقعیت بدی قرار بده. خوشبختانه، یونگی توی سه پایه نقاشیش بود، و داشت چیزی شبیه خودنگاره میکشید. توی نقاشی غمگین بنظر میرسید، خطوط اخمش حتی عمیق تر از جوری که توی زندگی واقعی نمایان میشدن بودن. همینطور هم اون نقاشی پیرتر و با کشش فیزیکی کمتر نشونش میداد. تهیونگ مونده بود، یعنی یونگی خودش رو این مدلی میدید؟

Wanderer | MinVWhere stories live. Discover now