چند روز بعد، جیمین نتونست جلوی کششی که برای ماجراجویی تو بیرون از نقاشیش حس میکرد رو بگیره. اون امروز باید سعیش رو میکرد تا یه چیز جدید رو تجربه کنه. جیمین با انگیزهی تجربهی یه چیز جدید، پیاده روی طولانیش رو به سمت ورودی نقاشیش شروع کرد. اون کاملا مطمئن نبود که چطور از نقاشیش خارج بشه؛ یعنی فقط ازش بیرون می افتاد؟ یعنی هیچکس میتونست اون رو ببینه؟ جیمین امیدوار بود که هیچکس توی نقاشیهای اطراف بخاطر سربار بودن جیمین تو خونههاشون عصبانی نشه. فقط میدونست که اگه هرکسی به دیدارش میومد، خوشحال میشد که ازشون استقبال کنه و تا زمانی که خواستن بمونن بهشون سرپناه بده.
جیمین بالاخره برای یک بار هم که شده، توی ورودی نقاشیش توجهش رو از اون مرد غریبه گرفت و به نقاشیهایی که دورتا دورش رو گرفته بودن، جلب کرد. اولین چیزی که درمورد تمام نقاشیهای اطرافش متوجه شد این بود که چقدر همهی آسمونها دقیق و با جزئیات کشیده شده بودن. تمام آثار هنری این گالری به شدت زیبا بودن. جیمین نمیتونست باور کنه که بخشی از این نقاشیهای تا این حد مجذوب کننده است.
بعضی از اون آسمونها از صورتی و آبی همراه رنگ فوق العادهای که تقریبا بنفش بود، پر شده بودن. به دلایلی دلش میخواست آسمون رو گاز بزنه. یعنی ابرها نرم بودن؟ همه چیز به نظر اون خیلی مطبوع بود؛ دلش میخواست خودش همه چیز رو لمس کنه.
از اون فاصله، اون چیزی رو دید که شبیه یه جریان جلوه میکرد؛ آب. یکی از نقاشیهای سمت چپ نقاشی خودش، رودخونهای داشت که ما بینش جاری بود، درختهای بلندی همه جا بودن و نور بین شاخههاشون می افتاد. نهر کمی بین شاخهها پنهان شده بود، و انگاری التماس میکرد که زیباییش بیشتر جلوه کنه. جیمین میخواست به سمتش بره؛ انگار اون داشت صداش میزد. فکر به آب باعث شد خون توی رگهای جیمین جریان پیدا کنه و گونههاش پف کنن. یعنی موقع لمس کردن آب چه حسی داشت؟ دلش میخواست بفهمه.
جیمین میخواست با آب احساس صمیمیت کنه، و حتی شاید توش دوش بگیره.
با کشیدن یه نفس عمیق، جیمین تصمیم گرفت پاش رو از نقاشیش بیرون بذاره. مطمئن نبود چه اتفاقی میفته، اما نمیتونست بمیره، درسته؟ در وهلهی اول اون اصلا زنده نبود چون به معنای واقعی کلمه، فقط یه نقاشی بود، پس چرا امتحانش نکنه؟
وقتی داشت از نقاشیش بیرون میرفت، احساس کرد داره توی یه تونل پا میذاره. ظاهرا داشت توی هوا راه میرفت، اما اصلا حس نمیکرد که داره در معرض دنیای بیرونی قرار میگیره. شاید اون وسط برزخی بود که پنهانش میکرد.
توی کمترین زمان، جیمین راهش رو به سمت نقاشیای که دقیقا کنار نقاشی خودش بود کج کرد. در حالی که بدون اینکه وارد بشه به داخلش چشم دوخته بود، حس کرد که دلش میخواد بعدا زودی به اونجا برگرده. اون نقاشی دو نفر رو درونش داشت که شبیه برادر بنظر میرسیدند، و رنگهای تیرهی بیشتری هم نسبت به خیلی از نقاشیهای اطرافش داشت. جیمین خیلی دوست داشت بیش از این ببینه. شاید درآینده میتونست باهاشون دوست بشه.
YOU ARE READING
Wanderer | MinV
Fanfictionسرگردان☘️ جیمین و تهیونگ زمانی که تهیونگ تصمیم میگیره درجستجوی عشق، پاش رو از نقاشیش فراتر بذاره، همدیگه رو ملاقات میکنن. چه حسی پیدا میکنی اگه یه روز بفهمی یه کارکتر نقاشی هستی؟🦋 ژانر: فانتزی، رمنس، اسمات، فلاف، ماجراجویی کاپل اصلی: مین وی کاپل فر...