Part 9

230 38 16
                                    

*این فیک با کسب اجازه نویسنده اصلی، بازگردانی شده*

---------------------------------------------------------------

-آماده شید میخوایم بریم ساحل
مدیر رو به همه گفت
تیونگ هنوزم باورش نمیشد که کل راهو تو بغل جهیون بوده و حالش اصلا بد نشد بلکه خیلیم بهش خوش گذشته.
-آقای مدیر من نمیام ؛ من یه کنفرانس آنلاین دارم باید خونه بمونم توش شرکت کنم.
لوکاس رو به مدیر گفت
-بله حواسم هست ، کیم جونگوو هم نمیاد مثل اینکه نیاز به استراحت داره.
لوکاس نمیدونست جونگوو اینقدر حالش بده که نمیتونه بره ساحل و همین باعث شد نگران شه.
-جونگوو چشه ؟
جهیون رو به جانی گفت
-میگه نیاز به استراحت داره و نذاشت من کنارش بمونم؛ گفت با شماها بیام که بتونه یکم تو سکوت استراحت کنه.
-خوب پس بیا بریم که یکم سر و صدا کم شه اون بیچاره بتونه بخوابه.
جهیون با جانی و تیونگ جلوتر رفتند و به محض رسیدن به ساحل جانی خیز برداشت سمت آب و تا وسطای دریا شنا کرد.
-این سالم نیست ... مشکل عقلی داره من مطمئنم.
جهیون بی حوصله گفت و روی ماسه ها نشست.
-نه فقط کودک درونش زیادی فعاله.
-من گشتمه این احمقو از آب بکش بیرون بریم یه اسنکی چیزی بخوریم.
تیونگ از جا پاشد و جانی رو صدا کرد ... جانی از وسط آب شنا کرد و به سمت ساحل اومد.
-کوسه هم مث تو نمیتونه شنا کنه آفرین واقعا.
برای جهیون این یه جمله مسخره و ساده بود ولی جانی با شنیدش اونقدر خندید که صورتش قرمز شد و کف زمین پهن شد ... از کارای جانی ، جهیون هم خندش گرفت.. جانی کلاهشو سرش گذاشت و دنبال تیونگ به سمت کافی شاپی که نزدیک ساحل بود راه افتادند.
-واییی سیب زمینی سرخ کرده.
جانی عین بچه ذوق کرد و دوید توی کافی شاپ.
جهیون هم دست تیونگ رو گرفت و باهم به منو نگاهی انداختند.
-چی بخوریم ؟
-مگه اسنک نمیخواستی ؟
تیونگ آروم گفت.
-نه من نمیخوام برات تعیین تکلیف کنم هرچی بخوری منم همونو میخوام.
جهیون گفت و تیونگ دوتا اسنک سفارش داد.
-منم اسنک میخواستم.
رو به جهیون گفت و رفت پشت میزی که جانی نشسته بود نشست.
-چرا دوتا سیب زمینی سرخ کرده سفارش دادی ؟
-یکیشو برا جونگوو کوچولوم گرفتم ؛ خیلی نگرانشم واقعاااا ای کاش تلفنشو بر میداشت.
-تلفنشو بر نمیداره ؟
جانی آبروهاشو بالا انداخت و باعث شد تیونگ یه حس بدی پیدا کنه.
-شما بشینید من الان میام.
تیونگ رو به جانی و جهیون گفت و از کافی شاپ بیرون رفت
" استاد وانگ لطفااا میدونم سرتون شلوغه ولی برید دم اتاق 126 و ببینید جونگوو جواب میده یا نه ؛ خواهش میکنم ... گوشیشو جواب نمیده ماهم
نمیتونیم الان برگردیم ؛ راه دوره و مدیر هم اجازه نمیده ... منو از احوالش مطلع کنین "
پیام رو برای لوکاس فرستاد و یه زنگ کوچیک بهش زد تا گوشیشو چک کنه.
" باشه الان میرم سراغش "
لوکاس جواب داد و گوشیشو پرت کرد رو مبل ؛ کتش رو تنش کرد و به طرف راهرویی که اتاق جونگوو بود حرکت کرد؛ درو چند بار محکم کوبید.
-جونگوو ... جونگوو خواهش میکنم درو باز کن.
اما هیچ جوابی نمیومد.
لوکاس درو میکوبید و التماس میکرد که باز کنه تا اینکه بالاخره جونگوو با یه پتوی زرد که دور خودش پیچیده بود پشت در اومد ...
چشمای کشیده و قشنگش بی حال شده بودند و قطرات عرق پیشونیش رو پوشونده بود.
-تو حالت خوب نیست.
-نه نیست ؛ حس مرگ دارم.
لوکاس بدون توجه به این که جونگوو دست و پا میزد تا از بغلش آزاد
شه سر و ته بغلش کرد و رو کاناپه خوابوندش ؛ یادش اومد گوشیشو تو
خونه گذاشته
-گوشیت کو ؟
-گوشیم ... گوشیمو چیکار داری ؟
-میخوام زنگ بزنم اورژانس لعنتی.
خودش یه نگاهی به دور و اطراف انداخت ... گوشی جونگوو رو اپن بود؛ سریع گوشی رو قاپید و با اورژانس تماس گرفت.
-یکم صبر کن الان دکتر میاد خوب میشی.
جونگوو دلیل اینهمه نگرانی استادش رو نمیفهمید ؛ همیشه حس میکرد
یه نگاه خاصی بهش داره حتی اولین روزی که اومد سر کلاس ... اما این حسش با نزدیک شدن جانی هی داره خودشو بروز میده.
-شما چرا دارین به من کمک میکنین ؟ من یه دانش آموزم.
-تو نمیدونی تموم کردن یه بسته سیگار تو 10 دقیقه به خاطر همین دانش آموز یعنی چی ... تو نمیدونی وقتی عاشق میشی ولی جلو چشمت عشقتو ازت میگیرن یعنی چی ... میفهمی اینا رو ؟
با شنیدن این جمله جونگوو هزاربرابر تعجب کرد ... پس حسش درست
میگفت ، چیزی که ازش وحشت داشت به حقیقت پیوست، پس وانگ هم دلش پیشش گیره.
لوکاس از اتاق بیرون رفت و در یخچال رو باز کرد و شروع کرد به پختن یه سوپ که برای تب مفید باشه البته که اعتمادی هم به دستور غذایی که رو گوشی بود نداشت ولی چاره ای نبود. شروع کرد و دسته ی کارد رو فشار داد تا پیاز رو ببره غافل از اینکه انگشتشم با پیاز برید و یه خراش افتاد؛ هیسی کشید و انگشتشو تو دهنش برد و گاز گرفت.
- دست و پا چلفتی ؛ یه پیازه هااا با این قد و هیکل خودتو زخمی کردی.
زنگ در بصدا در اومد ... احتمالا پزشکای اورژانس بودند ؛ رفت و درو باز کرد.
-بخوابونیدش روی تخت.
لوکاس آروم سر تکون داد و جونگوو رو مثل پر بغل کرد و روی تخت گذاشت.
یه پسر جوون با دستیارش جونگوو رو معاینه کردند.
-مسمومیت غذایی شدید داره باید سرم بزنه ...
جونگوو با شنیدن اسم سرم از جا پاشد.
-من بمیرمم سرم نمیزنم ؛ امکان نداره بزارم ...
-ولی نمیشه اینجوری میمیری.
دستیار دکتر رو به جونگوو گفت.
-حواسشو پرت کنین ؛ حتما باید سرم رو بزنه مسمومیتش شدیده.
دکتر آروم جوری که فقط لوکاس بشنوه گفت.
چی کار میتونست بکنه که جونگوو حواسش پرت شه ؟! فقط یچیز به ذهنش رسید ... جونگوو رو روی تخت نشوند و آستینشو بالا زد.
-میگم نمیزنم ؛ میترسم میفهمی ؟ همینجا غش میکنما.
-مجبوری.
لوکاس ؛ جونگوو رو بغل کرد و محکم فشارش داد و به دستیار دکتر
اشاره کرد که رگش رو پیدا کنه.
همین که سوزن سرم تو دستش فرو رفت جیغ نه چندان مردونه ای زد.
-استاد وانگ بهش بگید رحم کنه ؛ من نمیخوام سرم بزنم.
-بگو لوکاس ، استاد وانگ چیه.
سرشو محکم تر تو بغلش گرفت آروم موهاشو بوسید
-چیزی نیست الان تموم میشه
چقدر محکم بغلش میکرد و چه عطر تلخ و مردونه ای داشت ؛ آغوش
جانی هیچوقت این گرما رو براش نداشت اما لوکاس ... میتونست قسم بخوره که قلب لوکاس زیر گوشش داشت از جا درمیومد.
واقعااا خیلی شدید تو سینش میکوبید ...
با دومین سوزنی که تو دستش رفت شونه ی لوکاس رو آروم گاز گرفت.
-چیکار میکنی لعنتی ؟
لوکاس بی اعصاب از دستیار دکتر پرسید.
-ببخشید من تازه کارم ؛ ایشون هم رگاشون نازکه دیر پیدا میشه ... هنوز
نتونستم رگشونو پیدا کنم.
لوکاس ، جونگوو رو آروم سر جاش خوابوند و پرستار رو به عقب هل داد
-فقط گمشو ، خودم رگشو پیدا میکنم ... خاک بر سر اونایی که به شما
مدرک میدن ... ببین دستای قشنگشو کبود و سوراخ سوراخ کردی عوضی.
پرستار با ناراحتی بیرون رفت و لوکاس آروم جای سوزن مونده رو دست
جونگوو رو نوازش کرد.
-من بلدم رگ پیدا کنم و سرم بزنم ... درسته دبیر شیمی ام ولی یه دوره
کمک های اولیه رفتم؛ پس بهم اعتماد کن باشه ؟
دستشو رو پیشونی جونگوو گذاشت ؛ تبش بالا تر رفته بود و این نگران
ترش میکرد ... نباید تشنج کنه ؛ من نمیزارم.
اولین جایی که سوزنو فرو کرد رگش پیدا شد و لوکاس تونست سرم رو
بهش وصل کنه.
-ببخشید اگه درد اومد.
لوکاس آروم رو به جونگوو گفت ؛ باورش نمیشد ولی تو چشمای استاد مغرورش اشک جمع شده بود ؛ درد کشیدن جونگوو به حد مرگ عذابش میداد ... درسته ک یه سرم ساده بود ولی جونگووی عزیزش از سرم میترسید.
-نه کمتر از اون پرستاره درد اومد ... ممنون لوکاس.
وقتی که جونگوو بهش گفت لوکاس ، انگار در های بهشتو روش باز کرده
بودند ... واقعااا خوشحال شد و حس کرد شاید هنوزم امیدی هست که
تونه جونگوو رو بدست بیاره.
پس از دعوای کوتاهی که با پرستار داشت پولشونو حساب کرد و با یه
تشت آب و حوله برگشت پیش جونگوو. حوله ی اول رو خیس کرد و روی پیشونیش گذاشت ؛ سردی آب باعث شد یلحظه بدنش به لرزه دربیاد.
-خیلی تبت بالاست جونگوو.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 21, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

My Rude Boy • پسر گستاخ من Where stories live. Discover now