Part 7

119 26 15
                                    

*این فیک با کسب اجازه نویسنده اصلی، بازگردانی شده*

----------------------------------------------------------

در کمدش رو باز کرد یه شلوار جین و یه پیراهن مشکی تنش کرد ... تیپ مشکی تضاد خاصی با رنگ پوستش ایجاد میکرد ، خودش عاشق این تضاد بود. رفت و در خونه رو باز کرد ... یه دسته دختر از جلوش رد شدند و با دیدنش جیغ زدند و همونجا وایسادند اما تیونگ سر وقت رسید و ماشینو جلو پای جهیون نگه داشت.
-بیا بالا تا تورت نکردند.
جهیون ریز خندید و سوار ماشین شد.
-اگه میخوای یکم بخواب یه ساعتی تا ویلام راه هست.
تیونگ با مهربونی گفت
-نه میخوام کل این یه ساعتو نگات کنم!
تیونگ باز جا خورد ... از دیروز تا حالا جهیون زیادی عجیب شده بود، زیاد میخندید و محبت میپاشید تو صورت تیونگ، این باعث میشد تیونگ به اون حسی که از اولین بوسش سراغش اومده بود فکر کنه ... هجوم حس های جدید به قلبش براش سنگین بود مخصوصا الان که جهیون هم داشت متقابلا پاسخ میداد؛ تیونگ دلش میخواست بهش بگه یه حسی دارم بهت ... یه حسی که تو کتابا بهش میگن دوست داشتن.
صدای آهنگ رو زیاد کرد تا حواسشو پرت کنه اما صداش درست مثل مته میرفت تو مخ جهیون و در میومد پس صداش رو کم کرد.
-میای بریم جیجو ؟
-نه من یسری مشکلاتی دارم که نمیتونم بیام.
تیونگ آهی کشید.
-چی شده ؟ به من بگو ...
-خوب من یه دلیل شخصی دارم که اون زیاد مهم نیست کنترل میشه ولی جونگوو گفت به خاطر اینکه جانی میاد، نمیادش تازشم "شین سه گی" و گروهش هی اذیتم میکنن خوشم نمیاد.
تیونگ جمله ی آخرو آروم گفت.
-شین و گروهش غلط کردند ، دفعه بعدی از این اتفاقا افتاد بهش بگو به جهیون میگم ... اسم منو بشنون میرن تو افق عمود میشن.
تیونگ ریز خندید
-باشه ، رو اومدنم فکر میکنم ...
جهیون دستشو رو دست تیونگ گذاشت و با التماس نگاش کرد.
-به خاطر من باید بیای.
-باشه روش فکر میکنم.
جهیون سرشو برگردوند و چشماشو بست.
-الان میرسیم دیگه نخواب.

تیونگ توی یه جاده ی خاکی پیچید و از یه جای سرسبز سر درآوردند و بعد از چند دقیقه جلوی یه ویلای بزرگ ایستاد.
-خوب رسیدیم.
-اینجا ویلاته ؟؟؟
جهیون با تعجب پرسید
-آره تازه برام خریدنش ... شاید دومین یا سومین باریه که میام اینجا ... یه ویلای فول آپشنه.
-واووو خیلی خوبه.
تیونگ لبخندی زد و رمز رو وارد کرد ... بی صبرانه منتظر بود ببینه جهیون چی میخواد بهش بگه که برا گفتنش به یه جای ساکت و دنج نیاز داره؛ یعنی میخواست بابت اینکه تو درسا کمکش میکنه ازش تشکر کنه؟ نه ... این برای جهیون مسخره بود ... پس چی ؟
-خوب ... میبینی که اینجا کسی نیست ... حالا حرفتو بزن.
تیونگ گفت
-گفتم که تو حال عادیم نمیتونم ... تو ویلا به این بزرگی یه بطری سوجو پیدا نمیشه ؟
-من کم پیش میاد مست کنم ولی اینجا همه نوع مشروبی هست از درصد پایین مثل آبجو بگیر تا ویسکی و وودکا ... طبقه پایینه.
جهیون از پله ها پایین رفت و با رسیدنش لامپ ها خودکار روشن شد ... تیونگ راست میگفت ، انواع مشروب با توجه به درصدشون طبقه طبقه چیده شده بود ، بالاترین درصدو برداشت و برگشت پیش تیونگ.
-واییی اینو چرا برداشتییی ؟ یه شات اینو بخوری از پا میندازتت ، این
فیل رو هم مست میکنه.
-اشکال نداره کم میخورم ... تحمل الکلم بالاست.
یکم مشروب رو تو گلاسش ریخت و رفت بالا.
-کم بخور ... حرف بزن لعنتی نصف عمر شدم.
جهیون دومین شاتش رو سر کشید.
-میدونی تیونگ ... انکارت کردم ، سعی کردم بی توجه باشم ولی نمیشه یجوری نادیدت گرفتم که انگار نمیدونستم عشق چقدر قدرتمنده ... تیونگ ، من یه حسی رو تجربه کردم که تا حالا به هیچکدوم از این دخترایی که باهاشون میرفتم نداشتم ... من عاشقت شدم ، الان جوری شده که بهشت من تو نگاهته و بهترین جای دنیا همینجاست ... جایی که عطرت بپیچه و بشه کنارت بود ، میدونم که پسریم و این عشق خیلی خاصه ولی عشقه دیگه ... ما که نمیتونیم محدودش کنیم ، من عجله ای برای شنیدن جوابت ندارم چون میدونم خیلی ناگهانی گفتم ، حتی میتونی همین الان بزنی تو گوشم و از این خونه بیرونم کنی ... چون من خیلی باهات بد رفتار کردم خیلی زیاد ولی الان پشیمونم ... من نمیدونستم کلید زندگیم دست توعه خواهش میکنم منو ببخش
بدون هیچ گونه اجازه ای سرشو تو سینه ی تیونگ فرو برد ... به طرز عجیبی جهیون تموم حرفایی که تو قلب تیونگ مونده بود رو به زبون آورده بود ... تیونگم دنبال همین فرصت برای اعتراف میگشت و الان بهترین موقع بود.
.
-منم دوست دارم
تیونگ آروم و با خجالت گفت
-شوخی میکنی نه ؟ بزن تو گوشم و بگو جهیون خواب نیستی.
-لازم به زدنت نیست واقعی گفتم ... اونروز که لب هامون بهم وصل شد من قلبمم به قلبت گره زدم ، یه گره کوچولو که با رفتارات هی شل و شل تر میشد و نزدیک بود باز شه اما تو الان یه گره محکم تر روی اون گره زدی جانگ جهیون؛ من عاشقت بودم و میترسیدم اعتراف کنم ... چون تو اخلاقت جوری نبود که با من کنار بیای و قبول کنی پس منم سعی کردم فراموشت کنم ، اما حالا ...
جهیون نذاشت حرفشو ادامه بده ... آروم رو کاناپه خوابوندش و روش خیمه زد
-عاشقتم تیونگ.
لب هاشو به لب های تیونگ رسوند و سخت بوسیدش ... تا جایی که به نفس زدن افتاد لب های تیونگو به بازی گرفت تیونگ میتونست قسم بخوره که حاضره تا آخر عمرش تو این موقعیت زندگی کنه و از فضاش لذت ببره.
-منم عاشقتم.
تیونگ گفت و لب هاشون برای بار دوم بهم وصل شد ، صحنه ی قشنگی که برای هر دوشون نهایت آرامش بود جهیون حس خوبی داشت الان که اعتراف کرده بود آتش عشقش شعله ور تر شد بود.
-من بیشتر.
-من خیلی بیشتر.
دکمه های پیراهنشو یکی یکی باز کرد ... با هر دکمه ای که باز میشد بند دلش پاره میشد ... الان دیگه نفس های تیونگ به شمارش افتاده بود و به بدن جهیون میخورد.
-من میتونم نفس هاتو بشمارم.
جهیون با لبخند گفت ... تیونگ مثل یه پرنده ی مظلوم از حرکات ناگهانیش میترسید و این براش جالب بود.
-منم دکمه های باز شدت رو میتونم بشمارم
تیونگ گفت و جهیون جلوی خندش رو گرفت ... تیونگ هول کرده بود تقصیری نداشت؛ پیراهنشو از تنش در آورد و به گوشه ای پرت کرد و تیشرت تیونگ روهم با وجود کمی مقاومت به زور از تنش در آورد.
-نترس کاریت ندارم کیوتی.
جهیون میدونست که تیونگ تصور ذهنی خوبی ازش نداره ... به خودش لعنت میفرستاد که جلوی تیونگ بارها دوست دختراشو بوسیده بود و برنامه خوابیدن باهاشون رو میریخت ...
تیونگو بغل کرد و روی تخت خوابوند.
-امشب تو بغل من بخواب ، باشه ؟
تیونگ از خداش بود ... جهیونی مثل یه بالشت پَر گرم و نرم بود پس میتونست تا صبح راحت بخوابه.
-باشه ...

My Rude Boy • پسر گستاخ من Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin