Part 6

119 28 17
                                    

*این فیک با کسب اجازه نویسنده اصلی، بازگردانی شده*

----------------------------------------------------------

-جونگوو ، من نمیام غذا بخورم ... میرم خونه یه دوش بگیرم ، عروسک چینی میاد خونمون.
جهیون با حالت مسخره ای کلمه ی عروسک چینی که امروز استاد وانگ بکار برده بود رو گفت و رفت.
جونگوو سعی میکرد به روی خودش نیاره که وانگ دست کشید رو لب هاش و قطرات عرق رو صورتش لغزید.
-باشه مواظب خودت باش.
" آقای عروسک چینی، امروز بیا خونمون با هم درس بخونیم خبر مرگم"
پیام رو برای تیونگ ارسال کرد.
"نه من خونتون نمیام تنها باشیم درست نیست ... تو ... خطرناکی"
تیونگ جواب جهیون رو فرستاد.
" ببند دهنتو مامان و خواهرم هستن، کسی با تو کاری نداره؛ حالا فک کردی چون وانگ تحویلت میگیره برا من مهمه؟ دایورتت میکنم به تخمم"
" باشه میام ولی یادت باشه خیلی بی ادبی "
تیونگ ترجیح داد بعد از غذا یکم بخوابه تا سرحال باشه ولی وقتی یاد بد اخلاقیای جهیون که انتظارشو میکشید میوفتاد، خواب از سرش میپرید و ترجیح میداد همینطوری به سقف خیره بمونه؛ نگاهی به ساعت انداخت فقط نیم ساعت دیگه .... سریع یه تیپ اسپرت شیک زد و یه خط چشم نازک کشید.
-بوبوی خواستنی کی بودی؟
جوابی برای سوالش پیدا نکرد پس بیخیالش شد ... حوصله ی ماشین رو نداشت پس پیاده راه افتاد و تو راه برای خودش آهنگ مورد علاقش رو زمزمه میکرد :
Can you feel me
When I think about you?
With every breath I take
Every Minute
No matter what I do
My world is an empty place
Like I've been wonderin the dessert
For a thousand days
Don't know if It's a mirage
But I always see your face Baby
I'm missing you so much
Can't help it I'm in love
A day without you is like a year without rain
I need you by my side
Don't know how ill survive
A day without you is like a year without rain
So let this drought come to an end
And make this dessert flower again
I Need you here
I can't explain
But a day without you
Is like a year without rain
(Song: A year whithout rain By Selena Gomez)
با رسیدن دم خونه ی جهیون بیخیال آهنگ خوندن شد و زنگ در رو زد، در باز شد نفس عمیقی کشید و وارد شد
-تو کی هستی؟.
جینهی از تیونگ پرسید
-این دوست داداشته ... اومده تو درسا به اوپا کمک کنه.
مادر جهیون، جینهی رو بغل کرد و بهش جواب داد و به طرف تیونگ رفت و لپاش رو کشید.
-آخی ، گوگولی نازنازی چه خوشگلی تو.
جینهی با ذوق به تیونگ گفت.
-مرسی لطف دارین
تیونگ آروم خندید ... مادر جهیون موهاش رو بهم ریخت و باز لپاش رو کشید
-هیونی طبقه بالاست ... چیزی خواستید صدام بزنید.
-بله بازم ممنون ...
آروم از پله ها بالا رفت و تقه ای به در اتاق جهیون زد و وارد شد ... جهیون مثل همیشه رو تختش دراز کشیده بود و کتابش وارونه رو سینش افتاده بود؛ با اومدن تیونگ نگاهی به موهاش انداخت.
-چرا اینقد نا مرتبی ؟ خوشم نمیاد اینجوری میای.
جهیون با ناامیدی به تیونگ گفت.
-من مرتب بودم مامانت تو حیاط ذوق زده شدند موهامو بهم ریختند.
-هوووف این کارشه یهو جو گیر میشه.
جهیون لبه تخت نشست.
-خوب نیست به مامانت میگی این ... اینو به درخت میگن.
-تو برا من درس اخلاق نده جوجه.
تیونگ یکم ناراحت شد و شاید برای بار هزارم دلش از دست جهیون شکست ولی به روی خودش نیاورد ، جهیون پاشد و کنارش نشست تا درسو شروع کنند.
-خوب طبق صفحه ی 28 کتاب : تکنسیم عنصری آزمایشگاهی است با عدد اتمی 99 عه، حالا چرا میگیم آزمایشگاهی ؟ چون تو طبیعت موجود نیست و تو آزمایشگاه توسط شیمیدانان ساخته میشه ... این عنصر خاصیت پرتوزایی داره و وقتی به بیمار تزریق میشه باید از بقیه انسان ها دور بمونه که اونا هم مریض میشن ... برای تشخیص توده های سرطانی به کار میره و یه گلوکز داره که برای تعذیه ی توده دورش جمع میشند و دانشمندا از روی گلوکز هایی که یکجا جمع شدند توده رو تشخیص میدند.
جهیون تو کل مدتی که تیونگ حرف میزد بهش خیره شده بود و نمیفهمید که چی میگه ... فقط صورت تیونگ رو تحلیل میکرد و حاضر بود سر خوشگلیش قسم بخوره ... این پسر از همه ی کسایی که تابحال باهاش بودند خواستنی تر بود ... باید بدستش میاورد.
-آروم تر بگو من اینجوری نمیفهمم.
جهیون سعی کرد افکارشو جمع کنه و تیونگ برای بار دوم مبحث رو با حوصله و گسترده توضیح داد.
-واااو دو ساعته دارم درس میخونم ... فک کنم بس باشه خسته میشم.
تیونگ پوکر نگاهش کرد و جینهی با یه لیوان آب پرتقال وارد اتاق شد در حالی که سعی میکرد موهای بلندش رو از جلو چشماش دور کنه و آبمیوه رو سالم به مقصد برسونه.
جهیون سمت بچه خیز برداشت.
-کیوتیِ اوپا ، برام آبمیوه آوردی ؟ اوپاتو خسته کردن.
-نه خیرم مال این اوپا جدیدست ... اون خسته شد
لیوان آبمیوه رو به طرف تیونگ گرفت.
-اینم خواهر من ... فوری رفت با این لوسه.
-الان من اینو بخورم اوپات ناراحت میشه جینهی.
تیونگ با لبخند گفت.
-اشکال نداره به قول مامانم اون کل روزو تو خونه لش میکنه میخوره و میخوابه.
تیونگ از حرف جینهی پقی زد زیر خنده و جهیون که کاملا تخریب شخصیتی شده بود رفت و یه گوشه نشست.
تیونگ جینهی رو بغل کرد.
-چند سالته خانوم جانگ کوچولو ؟
تیونگ از جینهی پرسید
-  4 سالمه ... تو اسمت تیونگه نه ؟ اوپا بهت میگه پسره ی لوس ِاحمق ...تازه من این بو رو میشناسم ... بوی توت فرنگی که رو بالشت جهیون بود همینه ... پس تو اونروز اینجا بودی.
جینهی با انگشتش زد رو نوک دماغ تیونگ.
-آره من اومده بودم با برادرت درس کار کنم خیلی خسته بودم ... برا همین یکم استراحت کردم.
تیونگ برای جینهی توضیح داد و جینهی محکم تر بغلش کرد.
-خیلی بوی خوبی میدی تازه حتما برای اوپا خیلی عزیزی چون حتی به جونگوویا هم اجازه نمیده رو تختش بخوابه ... تختش قلمروشه.
جینهی ریز خندید
تیونگ با تعجب برگشت سمت جهیون.
-واو ... مرسی که با وجود حساسیتت نسبت به تختت اجازه دادی بخوابم.
و لبخند پر از محبتی تو صورت جهیون پاشید.
اگه جهیون تا الان میتونست خودشو گول بزنه ... الان دیگه نمیشد ... با رفتارای تیونگ قلبش لرزیده بود ... انگار عشق واقعی بهش رو کرده بود؛ دلش میخواست اون بویی که جینهی میگه رو حس کنه.
-برو بیرون جینهی بسه هر چی با تیونگ لاس زدی.
-ولی اوپا ...
جینهی لباشو آویزون کرد
-همینی که گفتم ... تیونگم داره میره خونشون ... بدو برو تلویزیونتو ببین
اخم وحشتناکی کرد و جینهی سریع رفت بیرون.
-خوب دیگه برای امروز بسه منم میرم.
تیونگ رفتو دستگیره ی در رو چرخوند اما جهیون از پشت بغلش کرد و دستشو دور کمر تیونگ حلقه کرد.
-فقط یکم ... چند لحظه تحملم کن.
تیونگ که چشماش سه برابر قبل گشاد شده بود سعی کرد آروم و بی حرکت سر جاش وایسه.
-تیونگ ... یسری چیزا هست که تو حال عادیم نمیتونم بهت بگم ، میای فردا باهم بریم بار ؟
یه نفس داغ تو گردن تیونگ کشید و باعث شد مورمورش شه.
-نه ... نه از بار خوشم نمیاد
تیونگ دستشو رو دستای جهیون گذاشت تا بتونه حلقه دور کمرشو باز کنه غافل از اینکه جهیون محکمتر چسبیدتش.
-ولی بخاطر من ، لازمه با هم حرف بزنیم ... کلماتی که من باید به زبون بیارم سختن برا همین میگم تو حال عادیم نمیتونم.
جهیون با التماس گفت
-منم نگفتم نمیام مست کنیم ... گفتم بار نمیام اما خونه شخصیم که هست ... میریم اونجا.
تیونگ گفت و از در بیرون رفت ...
جهیون نمیدونست چش شده ، اما چیزی که مطمئن بود این بود که پسری که الان از اتاقش رفت کسیه که میل بی انتهاش به دخترا رو کور کرده و کاری کرده که جهیون یه حس جدید رو تجربه کنه ..

---------------------------------------------

-جونگوویااااا.
جانی گفت و با ذوق دوید سمت جونگوو.
-ای زهرماررر باز این اومدش.
-میای بریم اردو؟ مدرسه هفته آینده همه رو میبره جیجو؛ اگه تو بیای منم میام
-من اگه جهیون و تیونگ بیان میام ... اگه تو بیای من نمیام.
جانی یقه ی جونگوو رو گرفت و به دیوار چسبوندش.
-چته لعنتی ؟ چرا اینقد با من بدی ؟ من چیکارت کردم ؟ من دوست دارم ... دوست دارم کنارت باشم ، مراقبت باشم اما تو هی منو پس میزنی چیکار کنم که بزاری کنارت باشم ؟
-جانی ... تو نگفته بودی دوستم داری...
جونگوو با تعجب گفت.
-الان بدون، من دوست دارم، میخوام کنارت باشم، میخوام بغلت کنم لمست کنم.
جانی گفت و جونگوو رو مثل یه بچه چند ماهه بغل کرد و تو راهروی مدرسه راه افتاد ، جونگوو هر چی تقلا میکرد جانی محکم تر میگرفتش، کل دانش آموزا بهشون خیره شده بودند و جانی اهمیتی نمیداد و به سمت کلاسشون میرفت، در کلاس رو با آرنجش باز کرد و استاد وانگ سر کلاس بود ... همونطور با جونگوویی که تو بغلش بود تعظیم کوتاهی کرد و جونگوو رو سرجاش نشوند و خودش کنارش نشست.
جهیون با دهن باز به جونگوو خیره شد بود ... چرا این اینقد ساکت بود ؟ چرا میزاشت جانی هر کاری که میخواد بکنه ؟ و عجیب تر اینکه لبخند عمیقی که روی لبای استاد وانگ بود با دیدن اون دوتا خشک شد و تقریبا لباش مثل بچه خرس مظلوم آویزون شد.
تیونگ هم عجیب ساکت بود قبلا از اول تا آخر کلاس سوال میپرسید ولی امروز به دلیل لبخندای عمیقی که هر بار جهیون تو صورتش میپاشید گیج بود و ترجیح میداد اعتنا نکنه؛ جهیون خیلی خوب به درسا توجه میکرد و با دقت گوش میداد ... این دریچه ی امیدی بود برای تیونگ ، لااقل حس میکرد تلاشاش بی فایده نبوده.
زنگ خورد و جانی موهای جونگوو رو بوسید.
-فردا میبینمت جوجه
استاد وانگ در حالی که زیر چشمی جونگوو رو میپایید کیفشو جمع کرد و از جلوش رد شد ... چنان نگاهی بهش انداخت که تموم موهای بدن جونگوو سیخ شد و ساکت تر از قبل همونجا نشست ... هضم اونهمه شوک تو یروز سخت بود.
-هی جونگوو ... تو امروز چت شده ؟ تو بغل پارک جانی و میزاری هر کاریت خواست بکنه ، سالمی؟
جهیون با نگرانی پرسید
-جهیون ... اون دراز گفت دوستم داره ... من الان تو شوکم.
جونگوو با بهت گفت ، جهیون شونش رو فشار داد.
-پاشو پاشو اینقد سریع وا نده مث دختر ترشیده ها ... پاشو برو خونه.
جهیون گفت و کیف تیونگ رو که داشت میرفت از پشت کشید.
-یه قراری داشتیم نه؟
-آره آدرسو برات میفرستم ... نه میام دنبالت امروز ساعت 8؛ جونگوو ؟ تو خوبی ؟
-نه خوب نیستم ... باید برم خونمون یه دوش بگیرم دارم میمیرم.
-برو برو یکم استراحت کن.
تیونگ کیفشو از دست جهیون کشید و از کلاس بیرون رفت.
-جونگووی خوشگلم پاشو برسونمت.
جهیون با مهربونی گفت.
-من با اون موتور کوفتیت بیام هر چی خوردم بالا میارم بیخیال.
-خوب پس خودت برو خدافظ.
جهیون رفت و جونگوو تو هجوم انواع شوک ها تنها موند ، کارای جانی، گرمای بغلش ، اعتراف غیر مستقیمش ، نگاهای استاد وانگ هیچکدومشو درک نمیکرد...

My Rude Boy • پسر گستاخ من Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz