عاشق شدن آسونه، عاشق موندن خیلی سخته.
هی، هیچی نگو. چشمهات رو باز کن و حدس بزن کجام؟ چپ رو نگاه کن، راست رو نگاه کن، روبهروت رو نگاه کن و سرت رو بچرخون، منو نمیبینی. مگه نه؟ ولی من میتونم تو رو ببینم. الان دارم میبینمت و میخوام باهات حرف بزنم.
نترس، من یه موجود عجیب نیستم. فقط تو میتونی صدای منو بشنوی. درضمن، من بهت آسیب نمیزنم.
″تو، کی هستی؟″
چرا وقتی نصف شب از خواب بیدار میشی یه صدای عجیب میشنوی؟
نترس. یه نگاه به خودت بنداز ببین چطور ترسیدی. مگه نگفتم که بهت آسیب نمیزنم؟
″تو دیگه کدوم خری هستی؟ بیا بیرون.″
معذرت میخوام، من نمیتونم بیام بیرون چون من جسمی ندارم.
جسمی نداره؟ پس اون یه روحه؟ نه، اونها اصلا نباید تو این دنیا وجود داشته باشن. ولی اگه اون یه روح نیست، پس چیه؟ ندونستن چیز وحشتناکیه.
لیام یکم احساس ترس میکرد پس لحاف رو تا روی سرش بالا کشید و از ترس آروم به خودش لرزید. همینطور که از ترس لکنت زبون گرفته بود گفت : ″تو چی هستی؟ تو، تو ...″
من یه روح نیستم. جسم ندارم چون تو ذهنتم. گفتنش دور از عقل به نظر میرسه ولی من یه جورایی ضمیر ناخودآگاهی هستم که به تو تعلق نداره گرچه تو ذهنتم. یا یه روح که مال تو نیست ولی تو بدنته.
یعنی چی؟ هنوز داشت خواب میدید؟ وگرنه چطور ممکنه با همچین چیز عجیبی مواجه شه؟
لیام با تموم زورش از بازوش نیشگون گرفت، آخ بدجور درد میکنه! این نمیتونه یه خواب باشه. پس این صدای مسخره چی میگه؟
در واقع اگه طبق گفتهی خودش اون موجود تو بدنش باشه، به این معنیه که اون میتونه تو ذهنش باهاش حرف بزنه؟
لیام چند لحظه ساکت موند، داشت سعی میکرد کلمات گمشده رو کنار هم بچینه تا بتونه چیزی بگه.
″اسمت چیه؟″
یکم گذشت اما لیام اون صدا رو نشنید. فکر کرد شاید موفق نشده به خوبی با اون صدا ارتباط برقرار کنه و همینطور به طرز دردناکی احساس میکرد که اون صدا داره بهش دروغ میگه. ولی چند ثانیه بعد در کمال ناامیدی اون بهش جواب داد.
من زیرو صدا میشم.
″زیرو؟ کدوم زیرو؟″
YOU ARE READING
4:48 [Ziam Mayne Version - Completed]
Short Storyهی، هیچی نگو. نترس، ساعت '4:48 صبحه، از لحاظ روانشناسی این ساعت، ساعت مرگه. اما تو الان نمیمیری. مرگت 12 ساعت دیگه است. اسم من زیروعه. اومدم که نذارم بمیری. -Hello I'm Zero. مترجم : Liammalik- & lZaynMalikl-