ولی من اگه خوش شانس بودم اصن به دنیا نمیومدم.
"ﺻﺒﺢ ﺑﺨﯿﺮ."
اﯾﻦ اوﻟﯿﻦ جملهای ﺑﻮد ﮐﻪ لیام بعد از ﺑﯿﺪار ﺷﺪن از خواب به زبون آورد.
ﺗﻮ ﯾﻪ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ زدن، مهلت ﺷﺶ ﺳﺎله لیام ﮐﻢﮐﻢ داﺷﺖ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﯿﻮﻣﺪ. لیام تمام این ﺷﺶ ﺳﺎل رو ﺑﺎ زﯾﺮو ﮔﺬروﻧﺪه بود. ﺗﻮ اﯾﻦ ﺷﺶ ﺳﺎل، لیام از یه دانشجو به یه استاد دانشگاه که ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﺎﻟﺞ معتبر تدریس میکنه تبدیل ﺷﺪ؛ ﻫﻤﻮن ﻣﺮدی که نمیتونست ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﻪ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪه ﺑﻮد ﺑﻪ ﻣﺮدی ﮐﻪ می تونه ﺑﺎ ﻫﺮﮐﺴﯽ ارﺗﺒﺎط ﺑﺮﻗﺮار ﮐﻨﻪ و روز ﺑﻪ روز اﻓﺮاد ﺑﯿﺸﺘﺮی ﻧﻈﺮﺷﻮن نسب ﺑﻬﺶ ﺟﻠﺐ می شد، ﺣﺘﯽ ﻣﺎدرش ﺳﺮش ﻧﻖ میزد ﮐﻪ زود ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺑﺮﯾﺰه رو ﻫﻢ، وﻟﯽ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﭼﯿﺰی ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ذﻫﻨﺶ ﺧﻄﻮر هم ﻧﮑﺮده ﺑﻮد.
حتی ﮔﺎﻫﯽ دوﺳﺖ و ﻫﻤﮑﺎرﻫﺎی لیام ازش میپرسیدن چه جور آدﻣﯽ ﻣﻮرد ﭘﺴﻨﺪﺷﻪ ﯾﺎ آﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺗﻮ دﻟﺶ ﻫﺴﺖ یا نه و لیام هم ﺟﻮاب میداد ﯾﮑﯽ ﺗﻮ دﻟﺶ ﻫﺴﺖ اﻣﺎ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ بهشون ﻧﮕﻔﺖ اون ﺷﺨﺺ ﮐﯿﻪ و ﯾﺎ چه جور آدﻣﯿﻪ.
ﺑﻪ ﻫﺮﺣﺎل اﮔﺮ هم ﭼﯿﺰی ﺑﻬﺸﻮن میگفت، ﯾﻪ ﺑﯿﻤﺎر رواﻧﯽ ﺗﺼﻮرش میکردن و ﺑﺮای درﻣﺎن میبردنش ﺑﻪ ﺗﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن. دﮐﺘﺮ ﻫﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﻬﺶ ﺑﺮﭼﺴﺐ ﭼﻨﺪ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﺑﻮدن میزد.
ﭼﻮن ﻫﯿﭽﮑﺴﯽ نمیدونست ﺗﻮ ﺟﺴﻤﺶ ﻋﻼوه ﺑﺮ ﺧﻮدش، ﮐﺴﯽ ﺑﻪ اﺳﻢ زﯾﺮو ﻫﻢ وﺟﻮد داره ﺑﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ زﯾﺮو رو ﻧﺪﯾﺪه ﺑﻮد و ﻓﻘﻂ ﺻﺪاش رو میشنبد، اﻣﺎ برﺧﻼف ﺗﻤﺎم اﯾﻦﻫﺎ لیام میتونست ﺣﺲ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ زﯾﺮو ﺑﻬﺶ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﺸﻮن میده و ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺷﻪ.
"زیرو، میدونی زین اﻻن ﮐﺠﺎست؟"
ﭼﻮن ﺑﻪ روز ﻣﻘﺪر ﻧﺰدﯾﮏ و ﻧﺰدﯾﮏﺗﺮ میشدن، لیام ﻫﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ و ﺑﯿﺸﺘﺮ تو نگرانی فرو میرفت.
ﺷﺮﻣﻨﺪه، نمیدونم. از اونجایی که خط سرنوشت بهم ریخته و اﺗﻔﺎﻗﺎی اﯾﻦ ﺑُﻌﺪ ﺑﺎ ﺑُﻌﺪای دﯾﮕﻪ ﻣﺘﻔﺎوﺗﻪ، ﺑﺮای ﻫﻤﯿﻦ نمیتونم ﺟﺎی زین و احوالاتش رو ﺣﺪس ﺑﺰﻧﻢ.
ﻫﺮوﻗﺖ ﺻﺪای زﯾﺮو رو میشنوم، میتونم ﺣﺲ ﮐﻨﻢ ﯾﻪ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﺧﺎص ﺑﺎ ﯾﮑﻢ ﺣﺲ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺗﻮ ﺻﺪاش ﺧﻮاﺑﯿﺪه. ﻫﺮﮐﯽ ﺑﻮد ﺷﺎﯾﺪ ﻓﮑﺮ میکرد اﯾﻦ ﺻﺪای ﯾﻪ ﻣﺮد ﺑﺎﻟﻐﻪ.
"ﺑﺎﺷﻪ. زﯾﺮو، ﺳﺮزﻧﺸﺖ نمیکنم."
لیام آه ﮐﺸﯿﺪ. ﺧﻮدش ﺣﺪس میزد ﮐﻪ زﯾﺮو ﺗﻮاﻧﺎﯾﯽ پیشبینی آﯾﻨﺪه رو ﻧﺪاره، ﺑﻠﮑﻪ ﻓﻘﻂ میتونست اﺗﻔﺎﻗﺎت ﮔﺬﺷﺘﻪ و ﺗﺠﺮﺑﯿﺎﺗﺶ ﺗﻮ ﺑُﻌﺪﻫﺎی ﻗﺒﻠﯽ رو ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﺴﭙﺮه و از اونﻫﺎ اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﻪ.
YOU ARE READING
4:48 [Ziam Mayne Version - Completed]
Short Storyهی، هیچی نگو. نترس، ساعت '4:48 صبحه، از لحاظ روانشناسی این ساعت، ساعت مرگه. اما تو الان نمیمیری. مرگت 12 ساعت دیگه است. اسم من زیروعه. اومدم که نذارم بمیری. -Hello I'm Zero. مترجم : Liammalik- & lZaynMalikl-