[03]

335 114 105
                                    

یه عالمه صداقت لازمه تا اعتماد کسی رو بدست بیاری
اما یه دروغ لازمه تا اون اعتماد از بین بره.

″چی شده؟″

کاترین اولین بار زین رو همون جا دید.

″فهمیدم...″

″زین! بیا بریم یه جای دیگه غذا بخوریم.″

وقت قایم موشک بازیه. لیام آستین لباس زین رو کشید و سعی کرد جلوی ملاقاتش با کاترین رو بگیره.

«چیزی شده؟»

″هیچی نشده. بیا بریم وین دالو بخوریم.″

زین آهی کشید.

«به نظرم بهتره کمتر غذای تند بخوری.»

در آخر اون‌‌ها به رستوران نزدیک دانشگاه برای خوردن استیک‌های معروفش نرفتن و نتیجه این شد که زین مالیک، کاترین پیر رو ملاقات نکرد. لیام با آرامش نفسش رو بیرون داد هرچند زیرو تمام مدت توی ذهنش آیه‌ی یاس می‌خوند و بهش می‌گفت که قضیه رو تموم شده حساب نکنه و دلیلش هم این بود که کاترین پیر دانشجوی دانشکده‌ی زبانه و زین هم استاد زبان انگلیسیه هرچند کاترین توی کلاس زین نیست ولی بازم احتمال اینکه همدیگه رو ببینن خیلی بالاست.

گاهی اوقات مغز لیام به شدت درگیر این مسئله میشد که یعنی کاترین تو یه لحظه عاشق زین می‌شه؟ و اگه اون یه لحظه توی این خط زمانی وجود نداشته باشه دیگه عاشقش نمی‌شه و نمیاد زارت لیام رو بکشه؟ با خودش فکر کرد نمی‌شه اون‌ها مثل دو تا آدم متمدن با گفت و گو این قضیه رو حل کنن و آخر سر با هم دوست بشن؟ چون لیام نمی‌تونست زیاد کاترین رو مقصر بدونه به نظرش اون فقط یه آدم عاشقه که اسیر جذابیت زین شده. هرچند زیرو زیاد با این طرز فکر موافق نبود. اون می‌گفت به محض اینکه کاترین، زین رو ملاقات کنه عاشقش می‌شه و اگه کاترین عاشق زین بشه، لیام می‌میره. این یه چرخه‌ی تکراری و حتمیه. مثل این می‌مونه که پا رو مین بذاری!

خلاصه‌اش اینکه هر طوری شده زین و کاترین نباید همدیگه رو ملاقات کنن و از اونجایی که زیرو از آینده خبر داره می‌تونه به لیام بگه چیکار کنه و چیکار نکنه. برای مثال یه روز استادی که با کاترین کلاس داشت مریض شد و رئیس دانشگاه از زین خواست تا اون روز جای اون استاد رو پر کنه لیام هم با همفکری زیرو یه بهونه ﺳﺮ ﻫﻢ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮب ﻧﯿﺴﺖ و حتما ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ زین ﺑﺮه ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن. زین ﭼﺎره‌ای ﻧﺪاﺷﺖ ﺟﺰ اﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ اﺳﺘﺎد زﺑﺎن دﯾﮕﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﺑﺮه ﺳﺮ ﮐﻼس و خودش همراه لیام به بیمارستان بره چون لیام از همون لحظه‌ی اول که زین دهنش رو باز کرد شروع کرده بود به دراماکویین بازی که تو به من اهمیت نمی‌دی و من رو دوست نداری. اﻟﺒﺘﻪ دﮐﺘﺮ ﺑﻌﺪ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ کردن لیام ﮐﻪ ﻣﺮﯾﺾ ﺑﻮدﻧﺶ چاخانی ﺑﯿﺶ ﻧﺒﻮد ﯾﻪ ﻧﮕﺎه ﻋﺎﻗﻞ اﻧﺪر ﺳﻔﯿﻪ به اون که با یه لبخند دندون‌ نما رو تخت نشسته بود و پاهاش رو تاب می‌داد اﻧﺪاﺧﺖ و ﭼﯿﺰی ﻧﮕﻔﺖ، اﯾﻦ وﺳﻂ زین کسی بود که با فهمیدن ماجرا داﺷﺖ از عصبانیت ﺑﻪ ﻣﺮز اﻧﻔﺠﺎر ﻣﯿ‌ﺮﺳﯿﺪ و تا مدت‌ها بعد اون لیام رو نادیده می‌گرفت.

4:48 [Ziam Mayne Version - Completed]Where stories live. Discover now