[07]

285 107 64
                                    

عشق با آغوش شروع می‌شه، با بوسه رشد می‌کنه، و با اشک به پایان می‌رسه.


لیام ﭼﺸﻤﺎش رو ﺑﺎز ﮐﺮد. ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺎش ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﺑﻮد. ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺑﻌﺪ، ﻣﻨﻈﺮه روبه‌روش واﺿﺢ‌ﺗﺮ ﺷﺪ. ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ روی ﺗﺨﺘﺸﻪ و داره ﺑﻪ ﺳﻘﻒ ﺧﻮنش نگاه می‌کنه.

ﯾﺎدﺷﻪ ﻗﺒﻞ اﯾﻦ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﺠﺎت جون زین از ﭘﺸﺖ ﺑﻮم ﺳﺎﺧﺘﻤﻮن اﻓﺘﺎد. ﺳﺮش ﺗﯿﺮ ﮐﺸﯿﺪ و ﭼﺸﻤﺎش از درد شدیدی که به‌ بدنش وارد شد ﺳﯿﺎﻫﯽ رﻓﺘﻦ. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﯿﺪار ﺷﺪه، ﺧﻮدﺷﻮ درازﮐﺶ روی ﺗﺨﺘﺶ می‌بینه.

ﺑﻪ آروﻣﯽ اﺳﻤﯽ رو زﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮد : "زیرو."

زﯾﺮو ﺑﻬﺶ ﺟﻮاب داد.

من اینجام.

"الان ساعت چنده؟"

'4:38 ﺻﺒﺢ، ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﻣﺮگت.

لیام ﭘﺮﺳﯿﺪ : "این بار صدمه؟"

آره.

"اﯾﻦ ﺑﺎر می‌خوای ﭼﯿﮑﺎر ﮐﻨﯽ؟"

ﻗﺒﻼ ﻫﻤﻪ راه‌ها رو امتحان ﮐﺮده بودن وﻟﯽ ﺗﻤﺎمشون ﺑﻪ ﺷﮑﺴﺖ ﻣﻨﺘﻬﯽ ﺷﺪن.

ﯾﻪ راه ﺣﻞ دارم. ﺷﺎﯾﺪ اﯾﻦ دﯾﮕﻪ آﺧﺮﯾﻦ ﭼﺎره ﺑﺎﺷﻪ.

زﯾﺮو ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮت ﮐﺮد و ﺑﻌﺪ اداﻣﻪ داد.

زین باید بمیره.

لیام ﺟﺎ ﺧﻮرد.

"آﺧﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﭽﯿﻦ چیزی رو ﭼﻄﻮر اﻧﺠﺎم ﺑﺪم؟ ﭘﺎی ﺟﻮن ﯾﻪ آدم وسطه. نمی‌تونم ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﺠﺎت ﺟﻮن ﺧﻮدم..."

ﻧﮕﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﮑﺸﺶ... لی. ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ اﯾﻦ دﻧﯿﺎ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻮن دﻧﯿﺎی ﻗﺒﻠﯿﻪ اﯾﻨﻄﻮر ﺑﮕﻢ ﮐﻪ اﻻن ﺗﻮ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ روزی ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ زین از ﺳﺎﺧﺘﻤﻮن ﭘﺮﯾﺪ. ﮐﺎری ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﯽ اﯾﻨﻪ ﮐﻪ زین رو ﻧﺠﺎت ندی.

"اﻣﺎ، اﮔﻪ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﻧﺪم اون..."

زﯾﺮو می‌دونه که لیام آدم مهربون و دل رحمیه. همیشه ﺑﯽ‌ﻗﯿﺪ و ﺷﺮط ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﮐﻤﮏ می‌کنه اما این بار دیگه چاره‌ای نداشتن.

لی، ﻣﮕﻪ نمی‌خوای ﻇﺎﻫﺮ واﻗﻌﯿﻢ رو ﺑﺒﯿﻨﯽ؟ اﮔﻪ زﻧﺪه ﺑﻤﻮﻧﯽ، می‌تونی ﻣﻨﻮ ﺑﺒﯿﻨﯽ، ﻣﻨﻢ می‌تونم ﺗﻮ ﺷﮑﻞ ﻓﯿﺰﯾﮑﯽ ﺧﻮدم ﮐﻨﺎرت ﺑﻤﻮﻧﻢ.

لیام نمی‌دونست اﻧﺘﺨﺎﺑﺶ درﺳﺘﻪ ﯾﺎ ﻧﻪ. ﺑﺨﺎﻃﺮ زﯾﺮو ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪه ﭼﺎره‌ای ﻧﺪاره ﺟﺰ اﯾﻦ ﮐﺎر، ﺗﻨﻬﺎ می‌تونه ﺗﻪ دﻟﺶ ﺑﺮای زین اﻓﺴﻮس ﺑﺨﻮره. ﺑﺎ ﺧﻮدش ﮔﻔﺖ، ﺑﺎﺷﻪ اﯾﻦ ﺑﺎر ﺧﻮدﺧﻮاﻫﯽ ﺑﻪ ﺧﺮج می‌دم.

4:48 [Ziam Mayne Version - Completed]Where stories live. Discover now