[02]

380 110 100
                                    

-مرا جوری در آغوش بگیر که انگار فردا می‌میرم.
+و فردا چطور؟
-جوری در آغوشم بگیر که انگار از مرگ بازگشته‌ام.

بیداری؟ صدای من رو می‌شنوی؟

نه، نترس. من نه یه موجود عجیبم‌، نه یه روح، نه یه جن، نه شخصیت دیگه‌ات و نه یه دزد که مخفیانه اومده تو خونت. من تو ذهنتم. یه ضمیر ناخودآگاهم که به تو تعلق نداره و همینطور یه روح که مال تو نیست.

نه. لطفا ترس ورت نداره. من بهت آسیب نمی‌زنم. اومدم که نجاتت بدم‌.

چه حس آشنایی. یعنی این یه خوابه که به واقعیت تبدیل شده؟ یا اینکه هنوز یه خوابه؟ وگرنه چرا باید همچین صدای عجیبی رو بشنوه؟

لیام بازوش رو نیشگون گرفت و درد شدیدی رو احساس کرد. چه خبره؟ یعنی خواب نیست؟ یعنی به قول گفتنی الان صدای ضمیر ناخودآگاهش رو شنیده؟ مغزش که گیرپاچ نکرده بود ، نه؟

باید بگم که نه مغزت ایراد پیدا نکرده. تو یه آدم نرمالی.

من نرمالم؟ پس چطور می‌تونم این صدا رو بشنوم؟ غیر ممکن به نظر می‌رسه که اتفاقای عجیب تو داستان‌ها تو دنیای واقعی برای ما اتفاق بیوفتن، درسته؟ نکنه این مَرده بعدش می‌خواد بهم بگه که باید دنیا رو نجات بدم؟ سوپر لی!

″تو کی هستی؟″

به طور خلاصه، همون اول کار باید بدونی طرف مقابلت کیه.

اسم من زیروعه.

″چرا اینجا پیدات شده؟ هدفت چیه؟″

اومدم تا نجاتت بدم. تو رو نجات بدم.

نجاتم بده؟ لیام با خودش فکر می‌کنه، زندگیش که خوبه. یه کار ثابت داره و زندگی عاشقانش هم خوبه. پس نجات دادنش چه معنی داره؟ اصلا کی می‌خواد بکشتش؟

آره. الان ساعت '4:48 صبحه. شیش ماه بعد ساعت '4:48 بعد از ظهر می‌میری.

″می‌میرم؟″

لیام خیلی ساده به این حرفش خندید. به عنوان کسی که به خدا اعتقاد نداره، هیچوقت به پیشگویی‌ها باور نداشته. تازه اونم پیشگویی شیش ماه بعد!

اما خب بازم احساس کنجکاوی مغزش رو قلقلک می‌داد. خب حالا که این زیرو خان مثل اجل معلق جلوی در خونش سبز شده و بهش گفته قراره بمیره، دوست داشت بدونه چه جوری می‌میره. بعد چند لحظه پرسید : ″چطور قراره بمیرم؟″

تصادف، مسمومیت، تیراندازی، قتل، آتیش سوزی، سقوط کردن از سقف، پرت شدن تو رودخونه، گرسنگی، انفجار، خفگی و چیزای دیگه. بیشتر از بیست نوع مرگ رو در نظر...

4:48 [Ziam Mayne Version - Completed]Where stories live. Discover now