بدنم میلرزید و از این لرزش کوفتگی هایی که توی جای جای بدنم خونه کرده بودن میسخوتن و درد میکردن...
حتی توان درست نفس کشیدنم نداشتم ... چون هروقت که میخواستم دم و بازدم عمیقی داشته باشم بوی تعفن و کثافت توی دماغم میپیچید ...
حساب روزایی که کنج دیوار توی خودم جمع میشدم و از ترس به خودم میلرزیدم از دستم در رفته بود و هنوزم به اون تاریکی خفناک سلول ته راه رو که مدت زیادی رو توش سپری کرده بودم عادت نکردم ...
با حس درد توی شکمم بهم یادآوری شد که مدت زیادی خودم و نگه داشتم ...
به هر زحمتی شده بدنمو که خیلی سمج به زمین چسبیده بود و بلند کردم و جلوی توالت فرنگی گوشه اتاق که هشتاد درصد بوی تعفن برانگیز اتاق از چاه کیپ شده اش نشات گرفته بود ایستادم ...
حتی دیگه حوصله پروندن مگسای بالای اون منبع حالت تهوع آور رو نداشتم ...
شلوارم و پایین کشیدم و به دیک خسته ام که خودش و خالی میکرد چشم دوختم ...
پشتم درد میکرد و به راحتی میتونستم زخمهایی که مقعدم برداشته بود و احساس کنم ، خشک شده بودن ولی چیزی از سوزششون کم نشده بود ...
شلوارم و بالاکشیدم و برگشتم توی کنج تاریک و دنج خودم ...
امروز قرار نبود اون دیک بریده های حشری رو ببینم و این میتونست فرصت خوبی واسه ترمیم شدن زخمام باشه ...ولی دیگه اینم اهمیت نداشت ... از کی همه چیز بی اهمیت شده بود ؟!
پوزخندی زدم که چاک های رو لبم سرباز کردن :نمیدونم...
با احساس خارش توی کمرم شروع به خاروندنش کردم و طولی نکشید که تمام اجزای بدنم به التماس افتادن تا ناخون های شکسته و خون مرده شدم رو روشون بکشم ...
امروز دوشنبه است ... پس الاناست که سروکله اش پیداشه...
با پیچیدن صدای کشیده شدن در آهنی سلول و هجوم نور سفید توی فضای تاریک ... منتظر شنیدن صدای سرباز شدم:
جئون جونگ کوک... ملاقاتی داری ...
صدای کشیده شدن دمپایی هام توی سکوت خفقان آور سلول های بی انتها میپیچید ...
جلو در ایستادم و منتظر موندم تا سرباز برام بازش کنه ...
با دیدن چهره عصبیش که روی صندلی بی قرار نشسته بود و ناخون هاش رو میجوید لبخند هیستریکی زدم ...
کی میتونست باشه به غیر از اون ؟!
کیم تهیونگ رفیق قدیمیم مثل دوشنبه های آخر هر هفته اومده بود تا قاتل صمیمی ترین دوستش رو ملاقات کنه ...
با دیدنم ابروهاش توی هم رفت ...
به کمک سرباز روی صندلی روبه رویش نشستم و دست هایی که دم سلول دستبند شده بود رو روی میز گذاشتم...
نگاهش و توی تک تک اجزای صورتم چرخوند و بالاخره دهن باز کرد:
از هفته قبل منزجر کننده تر شدی ...
ادای بو کردن پیرهنمو درآوردم و شونه ای بالا انداختم...
_چرا فقط اعتراف نمیکنی که کشتیش کوک؟!
بازم اون بحث تکراری ، اون بجز دوسان رفیق منم بود پس چجور میتونست توی روم نگاه کنه و بگه من کشتمش ؟! اونی که منو بهتر از هرکسی میشناسه چجور همچین حقی به خودش میده ؟!
_با توام کوک...
بی توجه به سوالی که پرسیده بود پرسیدم:
امروزم رفتی کلیسا ؟!
دیگه مثل دفعه های قبل اسرار نکرد که جوابش و بدم ... انگار اونم به این روند تکراری عادت کرده بود...
به صندلیش تکیه داد و به پنجره های کدر اتاق که نور کم جونی ازش روی میز افتاده بود چشم دوخت :
آره رفتم...
خنده بلندی کردم که با سوزش لبم زود جمع شد:
بازم واسه بخشیده شدن من التماس کردی ؟!
با نگاه ترسناکی به چشمام خیره شد این نگاه و خوب میشناختم ...
این نگاه ماله وقتاییه که میخواد نشون بده بحث خیلی جدیه...
عاجزانه به چشمای مصممش چشم دوختم :
چرا باورنمیکنی که کار من نبوده؟!
کلافه دستهاش و توی موهاش فرو کرد و کمی کشیدشون:
میخوام کوک... میخوام ... ولی هردفعه که سعی میکنم به این فکر کنم که کاره تو نبوده شواهدی پیدا میشه که نشون میده به قطع یقین تو کشتیش ...
موهاش رو ول کرد و به صورتش دستی کشید :
اما هیچ کدوم شواهد با جونگ کوکی که من میشناختم جور در نمیاد ...
دوباره نگاهش رنگ جدیت گرفت:
همه مدت نقش یه پسر مثبت خیلی خوب و بازی میکردی، درسته؟! تو از اول به این قصد نزدیک منو دوسان شدی کوک ... مگه نه؟؟؟
هرچی به ته جمله اش نزدیکتر شد صداش بالاتر رفت و آخر سر کلمه اخرشو توی سرم فریاد زد ...
صدای شکستن و خورد شدن قلبم و برای حسابش از دستم در رفته مین بار شنیدم ...(یچی مثه هزارمین بار ... دهمین بار ..)
خیلی متاسفم تهیونگ ولی این ها هم هر هفته تکرار میشه و من دیگه اون جونگ کوکی که تازه پاش به اینجا باز شده بود نیستم که بلند شم و از خودم دفاع کنم...
فقط سکوت میکنم...
فقط سکوت میکنم و میشکنم ...
فقط سکوت میکنم و میشکنم و از همون مسیحی که دوشنبه های آخر هر هفته برای بخشیدن من بهش التماس میکنی میخوام که ببخشتت...
ازش میخوام برای قضاوت کردن بهترین رفیقت ببخشتت ...
بهش میگم نادون بودی تا ببخشتت ...
میگم عقلت و دادی دست بقیه تا ببخشتت...
چشم هام رو بستم و شمردم فقط سه شماره ...
یک ...
دو ...
سه...
در باز شد :
وقت ملاقات تمومه ...
پوزخند کمرنگی زدم و از جام بلند شدم ...
حتی زمان اومدن سرباز هم تکراریه...
YOU ARE READING
𝕮𝖗𝖎𝖒𝖎𝖓𝖆𝖑 |𝓚𝓸𝓸𝓴𝓶𝓲𝓷
Fanfictionفیک: criminal کاپل:کوکمین وضعیت: درحال آپ 𝐇𝐞 𝐝𝐫𝐚𝐠𝐠𝐞𝐝 𝐦𝐞 𝐟𝐫𝐨𝐦 𝐩𝐮𝐫𝐠𝐚𝐭𝐨𝐫𝐲 𝐭𝐨 𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐞𝐩𝐭𝐡𝐬 𝐨𝐟 𝐡𝐞𝐥𝐥... اون یه بت سنگی بود و من یه عاشق ... من عبادتش میکردم ... میپرستیدمش... اون دنیای من بود و من وسیله ای برای پیشرف...