part 2

370 54 1
                                    

_هی نِفله داری میری اینارم ببر ...
انبوهی از لباس های چِرکو توی سرم خالی کرد و با خنده به میزی که دو قدم اون ور تر بود تکیه داد ...
پشت سر خنده های مینسوک صدای خنده نوچه هاش هم بلند شد...
بخوام صادق باشم میترسیدم ....خیلی میترسیدم....
هر وقت که اون و نوچه هاش نزدیکم میشدن میترسیدم ...
ولی دیگه مثل روز های اول ترسم و بروز نمیدادم ... راستی چند وقته اینجام؟!
بدون اینکه  توجهی به پوزخندا و حرفای مزخرف همیشگیشون بکنم از کنارشون رد شدم و به طرف تنها ماشین لباسشویی که خالی بود رفتم ...
دونه دونه لباسارو توی ماشین پرت کردم ... نیم نگاهی بهشون انداختم...
فقط من بودم ، مینسوک و نوچه هاش...
از اینکه میدونم تا دو دقیقه‌ دیگه قرارع چه اتفاقی بیوفته و نمیتونم کاری بکنم متنفرم ...
از  اینکه انقدر بی دفاعم متنفرم...
نوک انگشت های پام تا سرم میلرزید و با مشت کردن دستم و ساییدن دندونام هیچی درست نمیشد ...
واکنشی به صدای بلند غیژ  غیژ  در و کشیده شدن دمپایی های  مینسوک روی زمین که نشون میدادن هر لحظه بهم نزدیک تر میشه نشون ندادم و تظاهر کردم مشغول لباس چِرکام...
صدای دمپایی هاش توی دو قدمیم قطع شد و طولی نکشید تا سبد لباسا  به طرز وحشیانه ای از دستم کشیده شد و به گوشه ای پرتاب شد ..‌.
نگاه سوالیم  و بهش دوختم که دستهاش و دور گردنم حلقه کرد و شروع به فشار دادنش کرد ...
پاهام کمی از زمین فاصله پیدا کردن و نوک انگشت هام روی زمین کشیده میشدن...
نفس کشیدن هر لحظه برام سخت تر میشد و مطمئن بودم رنگ صورتم به سمت بفش تمایل پیدا کرده ...
هیچ مقاومتی نکردم حتی دست هام و بالا نیاوردم تا شاید بتونم خودم و از چنگال هاش نجات بدم ...
به دری که نیمه باز مونده بود خیره شدم و دیدمش ...
همون پسری که هر دفعه میومد و این نمایش و تماشا میکرد ... اسمش و از چند نفری شنیده بودم ... پارک جیمین ...
درسته ...اونا به این اسم صداش میکردن...
هیکل روی فرمی داشت ولی مثل بقیه درشت نبود و توی چند وقتی که اینجا بودم برام سوال بود که چجوری همه زندانیا ازش حساب میبرن...
حتی این مینسوک لنتی مثل چی ازش میترسید...
دیدم کم کم داشت تار میشد و نفس کشیدن یه کار غیر ممکن که مینسوک ولم کرد ...
خواست به پشت برم گردونه که خودم پیش دستی کردم.
سرم و به در بسته ماشین لباس شویی تکیه کردم ...
باسنم و کمی عقب دادم و به پسری که همچنان خیره بهم نگاه میکرد زل زدم ...
مینسوک اسپنکی بهم زد و با صدایی که شادی و تمسخر توش موج میزد گفت:
راه افتادی هرزه کوچولو ...
حتی دیگه قلبم از این حرفاشون به درد نمی یومد...
تلخندی زدم ...ماهیچه وسط سینه ام هم به این اتفاقای روزانه عادت کرده بود ...
با کشیده شدن شلوارم به سمت پایین هیچ ریکشنی نشون ندادم  ... حتی وقتی دیک گندش و بدون ملاحظه واردم کرد و زخمای پینه بسته دور مقعدم سرباز کردن هم چیزی نگفتم ...
فقط ذهنم یه جا بود ...
تماشا کردن بدختی من چه سودی برای اون داشت؟!
یادمه روزای اول بارها التماسش کردم که نجاتم بده ، ولی حتی یه بارم تکیه شو از دیوار نگرفت یا یه کلمه ام چیزی نگفت ... فقط تماشا کرد درست مثل روزای بعد ... درست مثل الان ...
اون فقط میومد و خیره بهم نگاه میکرد ...
مینسوک به دستور اون این بلاها رو سرم میاورد؟!
با ضربه محکمی که به لگنم خورد فهمیدم مینسوک نزدیکه و طولی نکشید که مایع حرومیش توی وجودم پخش شد ...
نگاهم و از اون پسر به دیک آویزون شده خودم دوختم ... حتی یه زره ام خبری از تحریک شدن نیست ...
پوزخندی زدم و منتظر نفر بعدی موندم ...
بعدی ...
بعدی ...
بعدی...
مایع لزج بین پاهام، روی زخم هام نشسته بود و به طرز زجر آوری می‌سوخت...
میتونستم  ترحم رو توی چشم های سربازی که به سمت سلول انفرادی ته راه رو می‌کشیدم ببینم....
انگار اونم میدونست بیگناهم ولی ترجیح میداد مثل بقیه سکوت کنه و بزاره قانون کارشو بکنه ....
در واقعیت قانون و قانونگذاران از جنایت و جنایت کارها ترسناک ترن ... این چیزی که توی این مدت که اینجا بودم فهمیدم...
هرکی اینجا بود از پلیسش گرفته تا خلافکار میدونستن هر روز چه بلایی توی اون رخت شویی سرمن میاد ولی سکوت میکردن ...
میدونستن من بیگناهم ولی سکوت میکردن ...
اینارو از نگاه های سربازا و حرفاشون فهمیدم وقتی که یکی شون در گوش اون یکی می‌گفت  من خودمم از اینکه وارد چه بازی خطرناکی شدم خبر ندارم ...
دم در سلول نگاهی به سرباز انداختم :
کی برم میگردونین به زندان عمومی؟؟
_هروقت که دوره مجازاتت تموم شد...
+  دوره مجازات چی؟
حرفی نزد و هولم داد داخل سلول ...
+من برگشتم خونه ...
آروم زمزمه کردم و توی گوشه دنج خودم کز کردم ...
دست بیجونم رو به خشتک خیسه ام کشیدم و کم کم دستم و وارد شلوارم کردم از دیکم رد شدم و به اون سوراخ پوسته پوسته شده دست کشیدم...
آروم انگشت اشارمو وارد مقعدم کردم...
از درد صورتم توی هم جمع شد...
لبمو گاز گرفتم تا صدایی ازم بیرون نیاد .
انگشت دومم هم اضافه کردم ...
نفس لرزونی کشیدم و شروع به درآوردن اون مایع های لزج کردم ...
هرچند بیفایده بود ولی روح ترسیده و از خودمتنفرمو کمی آروم میکرد ...
لبمو از درد شدیدی که توی وجودم موج مکزیکی میزد گاز گرفتم و سرمو به دیوار چسبوندم ... تمام بدنم خیس شده بودو میتونستم بوی گند عرق خودمو احساس کنم...
انگشتامو آروم از مقعد ملتهب شدم بیرون کشیدم و به دستم که خیس خیس بود خیره شدم ...
بغض لنتی به سراغم اومد و خیلی زود شکست ...
صورتم با اشکهام خیس شد و دلم بعد از همه اون مقاومت ها لرزید ...
دست آغشته به منی اون حرومزاده هارو به شلوارم کشیدم و بیشتر توی خودم ... توی اون گوشه که دنج ترین پخش سلول بود جمع شدم ...
مچ هامو روی چشم هام گذاشتم و جوری که فقط خودم بشنوم زار زدم و به اشکام اجازه ریختن دادم...
از اینکه قراره  تا آخر عمر قربانی کار نکرده باشم میترسم...
از اینکه دارم تبدیل به یه هیولا میشم میترسم...

𝕮𝖗𝖎𝖒𝖎𝖓𝖆𝖑 |𝓚𝓸𝓸𝓴𝓶𝓲𝓷Where stories live. Discover now