part 3

311 49 2
                                    

پیراهنم و بالا دادم و دستی به تاتویی که تازه روی پهلوم حک شده بود کشیدم :
Never mind...
هنوزم کمی درد میکرد و میشد قرمزی های پوستم رو زیر نوشته های مشکی دید ...
در به آرومی باز شد و چند مین بعد مبل دونفره ای که روش نشسته بودم کمی فرو رفت و جسم خسته اش کنارم ولو شد..
_بازم خودت و نقاشی کردی؟!
پیراهنم و پایین دادم و با پوزخند بهش خیره شدم :
مشکلی داری باهاش؟!
کمی خودش و بهم نزدیکتر کرد و توی چشم هام خیره شد :
من کی باشم که با کارایه پارک جیمین مشکل داشته باشم ؟!
دستم و روی شونه اش گذاشتم و کمی به عقب هولش دادم ... به راحتی میتونستم شهوت و توی چشم هاش بخونم :
تهمین... امشب نه... کمرم جون ندارع...
نگاهش و به پایین تنم دوخت و لب هاش رو خیس کرد :
اما کمر من برای خدمت گذاری حاضره ...
نگاهم رنگ جدیت گرفت و با غضب بهش خیره شدم :
می‌دونی که من زیرخواب هیچ بنی بشری نمیشم ته پس ببند...
خنده ای کرد و دست هاش و به نشونه تسلیم بالا آورد :
اوکی جیم ، نخورم ...
از همینش خوشم میومد ... اون پسر عاقلی بود ...
_ بهت حسودیم میشه ... آدمای گردن کلفت زیادی رو کشیدی زیر خودت ...
به صورت زیباش خیره شدم و بی توجه به حرف چند ثانیه قبلش گفتم:
هفت روز دیگه می‌خوام  از زندان برم .... شرایطش و فراهم کن...
صورتش و توی چند سانتی متری صورتم آورد و با چشم های خمار شدش توی چشم هام خیره شد:
تو کی هستی پارک جیمین؟! توچی هستی که بارها یکی از مورد اعتماد ترین افراد این خرابشده رو وادار به خیانت کردی ؟! چرا نمی تونم بهت پشت کنم ؟! چرا تا لب تر میکنی بهت خدمت میکنم؟!
از جام بلند شدم و لباس زندان و توی تنم صاف کردم ، لبخند خبیثانه ای زدم:
نمی‌دونم ... شاید چون عاشقمی ...
_ شاید...تویه لعنتی حتی توی این کوفتی آبی راه راهم هاتی...
نیم نگاهی بهش انداختم:
یه کاری ازت می‌خوام ...
گوشه لباش کش اومد :
می‌شنوم...
+می‌خوام جئون جونگ کوک و با خودم ببرم...
شکه بهم خیره شد و سعی کرد حرفم رو برای خودش حلاجی کنه ...از اون حال و هوای مستانه اش بیرون اومده بود و الان همه حواسش پیش منو اون چند کلمه بود ...
از جاش بلند شد و چند قدمیم ایستاد ...
اخم بزرگی بین ابروهاش نشسته بود و نفسای لرزون شده از عصبانیتش به راحتی احساس میشد :
همون قاتل دبیرستانیه؟!
سرم و آروم تکون دادم:
آره همون ...
+با اون چیکار داری جیم؟!
نگاه خونسردم و به صورت پر از اضطرابش دوختم :
ازش خوشم میاد ...
با صدای بلندی داد زد:
چیییی؟! اون یه قاتله جیم میفهمی؟! یه قاتل اون بهترین دوستش و کشته ... اون نمی تونه راست راست تو سئول بچرخه... تو چجور میخوای کناره خودت نگهش داری؟!
دستم و روی شونه اش گذاشتم تا کمی آروم بشه ...
لبخندی  زدم و دوباره نگاهم و به نگاهش گره زدم :
منم یه قاتلم ته... اگه اون بهش تهمت قتل زدن ... من خودم بهت میگم که حساب آدمایی که کشتم از دستم در رفته  یا برای شروع خانوادم و تقدیم اون دنیا کردم اگه بحث این چیزاست من اولین کسیم که پاش باید از سئول کنده بشه...
با ناراحتی پرسید :چرا انقد برات مهمه؟
دستی که روی شونه اش بود و چند باری پشت سرهم به کمرش زدم:
بهت گفتم که خوشم نمیاد تو کارم دخالت کنی؟
راست میگن که چشم ها درون آدم ها رو لو میدن ...
من اون لحظه غم رو توی چشم های تهمین دیدم ... غمی که موجب خوش نودی من و کلافگی خودش میشد ...
حس عالی  داشت که یکی از افسرای کارکشته رو مجذوب و محتاج خودم کنم... نه ... عالی برای توصیف این حس یه کم لطفی بزرگه ...این حس محشر بود، بینظیر بود یه چیز غیرقابل توصیف...
کلافه دستی به موهاش کشید و نگاهش رو ازم گرفت..
طولی نکشید تا اخم هاش از هم باز شد و با صورتی که هیچ حسی نداشت لب زد :
یادمه...
با لبخند سرم و تکون دادم:
اون پسر فیس و اخلاق جالبی داره و مطمئنم با کمی تلاش از چیزی که من می‌خوام فراتر هم می‌ره .. دیگه فضولی نکن پسر خوب...
دستام و بردم جلو :
بیا منو ببر تو سلولم...
نگاه ناراحت و مرددش و ازم گرفت و دستبند روی میزش رو دور مچ دست هام بست..
بهم اشاره کرد که به سمت در برم وخودش پشت سرم راه افتاد...

𝕮𝖗𝖎𝖒𝖎𝖓𝖆𝖑 |𝓚𝓸𝓸𝓴𝓶𝓲𝓷Where stories live. Discover now