part 8

322 49 8
                                    

_شنیدم با پلیس کره همکاری کردی ...
چشم هاش رو روی هم فشرد و نفس آزرده ای کشید ...
خیره به سیگار لایه انگشت هاش که درحال خاکستر شدن بود جواب داد:
درست شنیدی ...
زن پشت موبایل کمی مکث کرد و بالحنی دلواپس گفت :
حواست هست که داری قانون هامون رو زیر پا میزاری سزار ؟!
پُک عمیقی به مُشتک سیگارش زد کلافه توی صندلی بزرگش جابه جا شد و با صدای گرفته ای گفت:
اینجا کره اس ترزا نه ایتالیا ...
صدای پشت گوشی تقریبا داد زد:
هرجا سزار ، هرجا... تو هرجا که باشی عضوی از مایی ، من اجازه ندادم برگردی کشورت تا به کلی پیشینه ات رو فراموش کنی ... تو سالواتوره مارانزانویی... پدرت الکی این اسم رو روت نزاشته ...
سیگارش رو توی جاسیگاری انداخت و غرید:
من پارک جیمینم ترزا نه یه مارانزانو...
با بلند شدن صدای در نگاهش رو به در قهوه ای رنگ دوخت ...
زن پرخاشگرانه جواب داد :
تو بیست و شیش سال با ما زندگی کردی ، یکی از بهترین هامونی، عضوی از خانواده مایی اون وقت با یک سال دوری داری میزنی زیر همه چیز ؟! دارم جدی باهات حرف میزنم سزار ، دن حاله خوبی نداره... میخواد وصیت نامه اش رو بنویسه و جانشینش رو انتخاب کنه ... اگه اینجا نباشی چیزی که متعلق به تو عه به لوئیجی میرسه ... از اون مهم تر ، اونا بفهمن بهشون پشت کردی میکشنت ... مخصوصا اگه پای پلیس وسط باشه ...
~قربان داخلید؟!
سرجاش تکونی خورد و آروم لب زد:
ترزا آروم باش ... من الان باید برم ، بعداً راجب این موضوع صحبت میکنیم...
زن مکثی کرد و بعد جواب داد:
باشه سزار ... خدانگهدار...
عصبی گوشیش و روی میز پرت کرد و دستش رو توی موهاش فرو کرد و کشیدشون...
با بلند شدن دوباره صدای در موهای بهم ریخته اشو مرتب کرد و با نفس عمیقی سعی کرد آرامشش و به خودش برگردونه ...
+بیا داخل ...
با دیدن یونگی کمی سرجاش جابه جا شد و پرسید:
بیدار شد؟!
در و پشت سرش بست و روبه روی جیمین ایستاد :
چند ساعتی میشه ، همش میخواد شما رو ببینه ...
آه کلافه ای کشید و از جاش بلند شد ، باید میرفت به دیدن اون پسر ...
یونگی با چشم هاش قامت جیمین رو برانداز کرد، هنوز لباس های زندان توی تنش بود و صورت خسته اش رنگ به رو نداشت ...
_حالتون خوبه قربان ؟!
سری تکون داد و همون جور که به سمت در می‌رفت جواب داد :
خوبم ...
دست رو روی دستگیره در گذاشت و قبل از اینکه از اتاق بیرون بره پرسید:
خبری از اون عوضی نشد؟!
یونگی سری از روی مخالفت تکون داد :
هنوز نه قربان ...
چشم هاش رو از درد و عصبانیت روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید...
دستی به شونه یونگی کشید و با ذهنی مشغول به طرف اتاق خوابش رفت..
.
.
.
همون طور که از پله های تاریک عمارتش پایین میرف با یک دستش کمربند روبدوشام ابریشمی کرمی رنگش رو می‌بست و با دست دیگه اش از جامی که مملو از مشروب فرد اعلا بود می نوشید ...
پله ها مارپیچ مانند بودن و هرچقدر که پایین تر می‌رفت فضا تاریکتر و گرم تر میشد....
با تموم شدن پله ها نگاهش رو بین ده اتاقی که درهای شبیه بهم داشتن چرخوند و وارد سومین اتاق از سمت راست شد ...
در قفل نبود ... چون اطمینان داشت که پسر نوزده ساله حتی فکر فرار هم به سرش نمیزنه ...
با دیدن جونگ کوک که روی تخت نشسته بود و به گوشه ای خیره بود ، جرعه ای از شرابش نوشید و نگاهش و روی جونگ کوکی که توی خودش مچاله شده بود چرخوند:
خوبی؟!
جونگ کوک نگاه خیره اش رو از زمین گرفت و به جیمین خیره شد ...
اون فرد کی بود ؟!
یه شیاد ؟! یه قاتل ؟! یه سرمایه دار ؟!
همه اینا از ذهن جونگ کوک نوزده ساله میگذشتن و هیچ کدوم پاسخ درستی برای سوال توی ذهنش نبودن ...
آب گلوش رو به سختی فرو فرستاد:
حالا قراره چی بشه ؟!
جیمین جام خالی شدش و روی میز کناره تخت گذاشت و کنار جونگ کوک نشست و همون جور که دست های پسر رو که توی سینه اش فشرده بودشون رو توی دست هاش می‌گرفت جواب داد:
تویه زندانی درحال تعقیبی کوک و همین طور جایی برای رفتن نداری ...
نگاهش رو توی چشم های منتظر و معصوم جونگ کوک چرخوند دست های پسر رو توی دست های خودش فشرد و ادامه داد:
تو همین الان میتونی اینجا رو ترک کنی ولی اینکه چه اتفاقاتی اون بیرون قراره برات بیوفته دیگه با خودته ...
نگاه جونگ کوک روی دست های گره خوردشون خیره موند و آروم لب زد:
من  پام و از اینجا بیرون بزارم گیر میوفتم ...
جیمین لبخندی زد :
من میزارم پیشم بمونی ...اما پیش من موندن شرایط خاص خودش رو داره ...
جونگ کوک راه دیگه ای جز پذیرش نداشت ، بدون شک هرچیزی که در انتظارش بود بدتر از اتفاقات این چند وقتش نبود ...
نگاه کلافه اش رو از لبخند جیمین که عجیب روی مخش بود گرفت و دست هاشو از توی دست های جیمین بیرون کشید ...
چشم هاشو روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید :
هرچی باشه قبول میکنم

𝕮𝖗𝖎𝖒𝖎𝖓𝖆𝖑 |𝓚𝓸𝓸𝓴𝓶𝓲𝓷Where stories live. Discover now