ظرف غذاش رو روی میز سلف زندان انداخت و روی صندلی کثیف و آلوده شده نشست ...
نگاهش و به ساعت دوخت ...
طرف های هفده ساعت میشد که هوسوک برای انجام کارهایی که قرار گذاشته بودن رفته بود اما هنوز خبری ازش نبود ...
با وارد شدن هوسوک با اون لباس آبی رنگ از در سالن ...
پوزخندی گوشه لب های جیمین جاخوش کرد و کمی کنار کشید تا هوسوک بعد از گرفتن غذاش کنارش بشینه ...
نگاهش و به اطراف دوخت و با دیدن جونگ کوک که دو صندلی اون ور ترش نشسته بود ...
با صدای غژ غژ سابیده شدن صندلی کناریش به سمت هوسوک که حالا کنارش نشسته بود برگشت و مشغول خوردن غذاش شد :
دیر کردی ...
هوسوک دستی به چشم های گود افتادش کشید و جواب داد:
خیلی زیاد بودن ...
برنج های زنده زیر دندون هاش رو جوید :
شک که نکردن؟!
_ احمق تر از این حرفان...
+در هرحال باید حواسمون و جمع کنیم ...
هوسوک با اینکه جیمین حتی یه نگاهم بهش نمیکرد سرش و تکون داد ...
جیمین دست از خوردن اون غذای بیمزه و نپخته برداشت و آروم به شونه بغل دستیش زد و به کوک اشاره کرد:
صداش کن ...
جونگ کوک با حس کردن ضربات آرومی روی شونه اش به طرف راستش نگاه کرد و با جیمینی که بهش علامت میداد بیاد و بشینه کنارش روبه رو شد...
'با من بیا '
آروم از جاش بلند شد و کنار جیمین نشست ...
جیمین با نشستن جونگ کوک از جاش بلند شد و ظرف استیل غذاش رو برداشت :
من که رفتم ... یه ربع بعد شماهم بیرون میاین ... (نیم نگاهی به جونگ کوک که با تعجب و چشم های گرد شده بهش زل زده بود انداخت) کوک تو با هوسوک از اینجا بیرون میری ... (نگاهی هم به هوسوک انداخت) خودم و بهتون میرسونم ..
سر راهش دستی به شونه هوسوک کشید و کمی دولا شد و دم گوشش لب زد:
مشکلی پیش اومد از نقشه دوم استفاده کنید ... من تا قبل دوازده و چهل و پنج خودم و میرسونم ...
و بدون اینکه منتظر ریکشنی از جانب اون دونفر باشه سالن غذا خوری رو ترک کرد ...
جونگ کوک داشت ریسک خیلی بزرگی میکرد ...
آخه چجور باید خودش رو به شخصی که تازه اسمش رو شنیده بود می سپرد ؟!
هوسوک آدم آرومی میزد و چهره بسته ای نداشت اما خود جیمین هم عجیب بود و اصلا فضایی برای اعتماد به کسی نمیداد ...حالا باید به ادمش اعتماد میکرد؟!
شاید جونگ کوک باید قید آزادی رو میزد ...
نکنه از چاله بیوفته تو چاه !؟
_چیزی توصورتمه ؟!
جونگ کوک چند باری پشت سر هم پلک زد و تازه متوجه شد که چند دقیقه ای فقط خیره به هوسوک نگاه کرده ...
نگاهش رو از پسر بزرگتر گرفت و مشغول بازی کردن با غذاش شد :
متاسفم، توی فکر بودم ...
.
.
.
تپانچه رو از زیر بالشتش در آورد و نگاهی بهش انداخت ، اینکه برای نگه داشتن همچین چیزی توی زندان بزرگ و معروف سئول مجبور به پنهان کردنش توی هفت سوراخ نبود باعث میشد به خودش به باله و احساس غرور کنه ...
شایدم باید به ثروت و پولش که اونارو خریده بود افتخار میکرد ...
تپانچه رو توی دست هاش فشار داد و از سلول بیرون زد ..
همه جا خالی بود نه سربازی نه زندانی درست طبق قرار داد ...
با دو طبق چیزی که به خاطر سپرده بود مسیر ها و راه رو های تاریک زندان و گذروند...
و با دیدن دری که خیلی وقت بود منتظر گذشتن ازش بود سرجاش ایستاد ...
قفسه سینه اش تند تند بالا و پایین میشد ...
کف دست هاش مخصوصا اون دستی که تپانچه فلزی رو باهاش نگه داشته بود عرق کرده بودن و لرزش نامحسوسشون کاملا احساس میشد ...
آره!
میترسید!
جیمینی که به نترسی معروف بود و همه ازش حساب میبردن از اون آدم میترسید!...
همه مون توی زندگی یه ترسی داریم ...و ترس پارک جیمین اون فرد پشت در بود ...
باید میرفت و هرچه زودتر کارو تموم میکرد اما ترس وحشتناک تر از این حرف هاست مخصوصا وقتی که با بغض و درد مخلوط میشه ...
درمونده نفس لرزونش رو بیرون داد و تپانچه رو توی دست هاش فشار داد ...
با تردید و ترس قفل بزرگ زندان و کشید و بعد از چند بار فشار قفل و بعدش در باز شد ...
با خودش تکراری ترین تصور شیرینش رو پلی کرد...
'در باز میشه و بلافاصله یه گوله خالی میکنی وسط سرش '
برای بار آخر نفس عمیقی کشید و با شتاب در و باز کرد و سر تپانچه اش رو سریع بالا آورد ...
اما ...
هیچ هدفی برای نشونه گیری ...
و هیچ آدمی برای کشتن نبود ...
با بهت دستش که نشونه گرفته بود رو پایین آورد و جای جای سلول رو گشت ...
نه ! نه! نه !
این امکان نداشت!!!
رو دست خورده بود ...
با چشم هایی که مردمک هاش دائما میلرزیدن و گلویی که بغض داشت روی زمین زانو زد ...
چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد اینجا آخر خطه ...
چقدر احمق بود که فکر میکرد بالاخره انتقامش و میگیره...
+چرا، چرا ، چرا (صداش رو بالا برد و فریاد کشید) لنتی چرااااا؟!
با دست هایی که میلرزید چشم های نم ناکشو پاک کرد ...
چرا تموم نمیشد ... بس بود دیگه ... جیمین خسته بود ...
اما الان وقت عقب نشینی نیست
باید میرفت...
آره باید تا دوازده و چهل خودش و میرسوند تا سر یه فرصت دیگه این دفعه واقعا انتقامش رو بگیره ...
عصبی از جاش بلند شد ...
و همون لحظه با قامت بلند تهمین رو به رو شد ...
دندون قروچه ای کرد و تپانچه اش رو سریع بالا آورد :
کار توی پست فترت بود آره؟! از اول باید حدس میزدم که یه چیزی زیر سرته ...
تهمین دست هاشو برای آروم کردن جیمین بالا آورد و سرش و به چپ و راست تکون داد:
نه جیم کار من نبود ...
تهدید وار لوله تنفگش رو جلوی تهمین تکون داد و با تمام توانش داد زد:
خفه شو تا خودم خفت نکردم ...
رگ های گردنش از فشار زیاد پمپاژ سریع خون باد کرده بودن و پوست سفیدش کاملا به سرخی میزد ...
ته مین کمی جلو اومد :
هی ... آروم باش پسر ...
+یه قدم دیگه جلو بیای یه گوله حرومت میکنم ...
تهمین بی توجه به جیمین چند قدم دیگه ای بهش نزدیک شد ...
و جیمین جدا مغز پسرو نشونه گرفت و شلیک کرد ...
جیمین جدی بود اما انگار تپانچه اش هم شوخیش گرفته بود ... چون به جای صدای نسبتا بلند شلیک تیر، تپانچه با صدای چلیکی آروم گرفت ...
جیمین چندبار دیگه ای ماشه تفنگش و کشید :
لنتی ، لنتی...
تپانچه خالی بود ...
و جیمین نمی فهمید چجور این اتفاق افتاده ...
مطمئن بود وقتی که تهمین تپانچه رو بهش داد خشابش کاملا پر بود ...
عصبی تپانچه فلزی رو گوشه ای پرت کرد و سریع پاچه شلوارش و بالا زد و تانتو پوینتش رو خارج کرد و جلوی تهمین که بهش نزدیک شده بود حالت تدافعی گرفت و غرید:
فقط میخوام بدونم چه اتفاقی افتاد تو این یه روز ...
تهمین همون جور که سعی میکرد جیمین و آروم کنه و حالا درست رو به روی چاقوی تیز جیمین ایستاده بود جواب داد :
خریدشون ... مثل خودت ... منتها با یه پول درشت تر ..
عصبی چشم هاش و روی هم فشرد و نفس عمیق اما نامنظمی کشید با تانتوش به تهمین و سمت راستش اشاره کرد:
برو کنار ...
چشم هاش و باز کرد و به تهمینی که کنار رفته بود چشم دوخت ...
_ اونا به خاطر هزینه ای که کردی میزارن بری ... منم فرستادن تا اینو بهت بگم ... اون پسره و دست راستتم از ساختمون رفتن بیرون ....
تهمین نمیدونست که هیچ کدوم اینا برای جیمین اهمیت نداره اون امروز میخواست همه چی و تموم کنه این بازی رو ... این کشمکش و زندگی هردوشونو...
اما دیگه همه چی فرق میکرد... حتی الان برای انتقام حرص و طمع بیشتری داشت ...
باید میرفت ...
+تا دوازده و چهل و پنج وقت داری از اینجا فرار کنی ...
خطاب به تهمین گفت و به طرف در خروجی اداره پلیس پا تند کرد ...
صدای داد تهمین که میخواست به بقیه خبر بده قراره اتفاق بدی بیوفته توی فضای ساکت زندان اکو میشد ...
پوزخندی از تلاش احمقانه تهمین روی لب هاش نشست :
احمق ، جای اینکه خودش و نجات بده داره عربده میکشه...
تا چشم کار میکرد هیچ آدمی اونجا نبود اما جیمین میتونست پلیسایی که گوشه گوشه پاسگاه کمین کردن رو احساس کنه ...
با دیدن ماشین مشکی رنگ یونگی پله هارو یکی دوتا پایین رفت و قبل از اینکه سوار صندلی جلو بشه تانتو پوینت رو توی خیابون پرت کرد ...
ساعت۱۲:۴۴ بود ...
هوسوک عصبی از پست سرش غرید:
عجله کن مین ...
یونگی پاش رو روی گاز فشار داد و همزمان صدای مهیب و انفجار از پشت سرشون شنیده شد ...
جونگ کوک که حسابی دلشوره داشت و قلبش به تلخی میتپید با شنیدن صدای وحشتناک انفجار به پشت سرش سر برگردوند و با ایستگاه پلیسی که در حال سوختن بود رو به رو شد...
YOU ARE READING
𝕮𝖗𝖎𝖒𝖎𝖓𝖆𝖑 |𝓚𝓸𝓸𝓴𝓶𝓲𝓷
Fanfictionفیک: criminal کاپل:کوکمین وضعیت: درحال آپ 𝐇𝐞 𝐝𝐫𝐚𝐠𝐠𝐞𝐝 𝐦𝐞 𝐟𝐫𝐨𝐦 𝐩𝐮𝐫𝐠𝐚𝐭𝐨𝐫𝐲 𝐭𝐨 𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐞𝐩𝐭𝐡𝐬 𝐨𝐟 𝐡𝐞𝐥𝐥... اون یه بت سنگی بود و من یه عاشق ... من عبادتش میکردم ... میپرستیدمش... اون دنیای من بود و من وسیله ای برای پیشرف...