روی تخت دراز کشیده بود و چشمش به سقف پینه بسته و سیاه شده سلول زندان بود...
تار عنکبوت گوشه اتاق بد جوری توی ذوقش میزد و روی اعصابش رژه میرفت ...
مدت زیادی بود که به چیزی جز خودش و اون روزی که بی رحمانه زندگیش از این رو به اون رو شده بود فکر نمیکرد ولی حالا تمام فکرو ذهنش درگیر پسریه که طبقه پایین تختش دراز کشیده و سخت مشغول خوندن کتابیه که این چند روزه مطالعه اش میکرد...
توی سه روزی که برگشته بود به زندان عمومی چندباری با پارک جیمین آروم و گنگ هم کلام شد ...
و شخصیت مرموز و تو داره جیمین به طرز عجیبی توجه اش رو جلب کرد...
همون روز اول برگشتنش نوچه های مینسوک اومدن سر وقتش... ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد...
چون برعکس دفعه های قبل اون پسر مرموز برای دفاع از جونگ کوک بلند شد و فقط با به زبون اوردن دو کلمه ی :برین گمشین اونا رو از سلول بیرون کرد... همون موقع بود که جونگ کوک به خودش جرعت هم کلام شدن با جیمین و داد و این شروعی برای روابط بی نامشون شد.
سرجاش نیم خیز شد و نگاهی به محیط سلول انداخت...
دونفر روی تخت کناری مشغول حرف زدن بودن و هم سلولیه روبه روییش یه ساعتی میشد که خوابیده بود ...
اروم با کمک نردبونه کنار تخت از تختش پایین اومد ... حدسش درست بود، جیمین همچنان مشغول برسی و خوندن کتابش بود...
برای صدا زدن جیمین تردید داشت، اصلا نمیدونست چی باید به پسر بزرگتر بگه... فقط میدونست دلش میخواد که کمی با اون پسر وقت بگذرونه و سر صحبت و باهاش باز کنه...
جیمین که متوجه جونگ کوک شده بود اروم لایه کتابش رو بست و سرجاش نشست و بالبخند ملایمی ضربه ای به تخت زد و جونگ کوک رو دعوت کرد تا کنارش بشینه..
اروم جلو رفت و کنار جیمین نشست...
بدون اینکه به جیمین نگاه بکنه پرسید :
کتاب میخوندی؟!
جیمین لبخندی زد و کتاب و به سمت کوک گرفت :
کتاب قشنگی، میتونی بخونیش...
به کتاب توی دست های جیمین زل زد :
اهل کتاب
نیستم...
کتاب و روی تخت پرت کرد چشماشو کمی برای جونگ کوک گرد کرد :
اشتبا میکنی...
_اونا فقط تخیلات یه مشت ادمن... ترجیح میدم کتابای علمی بخونم... البته از وقتی پام به اینجا باز شده دیگه حتی نمی تونم روی خوندن کتاب تمرکز کنم...
کمی خودش، و عقب کشید و به دیوار تکیه داد و جونگ کوک روهم کناره خودش کشوند...
شاید الان وقتش بود که پیشنهادش و به جونگ کوک میداد پس بیخیال بحث قبلشون شد و لب زد:
بامن بیا...
چشمای جونگ کوک از تعجب گرد شد و متعجب لب زد:
باهات بیام هیونگ؟؟
لبخندی که میدونست دل هرکسی حتی اون پسر بچه دبیرستانی رو میبره زد :
من از اینجا میبرمت...
تعجب کوک به اخرین حد ممکنش رسید... جیمین داشت شوخی میکرد؟! از اینجا میبردش؟! چجور اخه...
خودش و جمع و جور کرد و به زور و مصنوعی خندید :
شوخی خوبی بود...
اما با محو شدن لبخند جیمین خنده مصنوعیش روی لبش ماسید ...
چشمای جیمین خمار شدن و رنگ جدیت به خودشون گرفتن :
من کاملا جدیم... فقط کافیه که تو بخوای...
_پارک جیمین بیا بیرون...
بدون تغییر حالتش به سربازی که جلوی در ایستاده بود نگاه کرد و از جاش بلند شد..
لبخنده نچندان معلومی زد و دستی به شونه کوک کشید :
بهش فکر کن...
و بعد از چرخوندن نگاهش توی صورت مردد و شک شده جونگ کوک به طرف سرباز رفت..
سرباز تا دم در همراهیش کرد و دست بندش رو باز کرد:
متاسفم...
همونجور که دور مچ هاش رو ماساژ میداد به پسر جوونی که به نشونه احترام خم شده بود لبخندی زد :
مشکلی نیست...
~اقای مین منتظرتونن...
سری تکون داد و با چهره ای که کاملا با چند لحظه پیشش فرق داشت وارد اتاق شد...
قیافه ای که متعلق به خودش بود نه یه زندانی مهربون و فداکار...
یونگی به احترام جیمین بلند شد و همراهش سرجاش برگشت...
_حالتون خوبه قربان؟!
سرشو اروم تکون داد :
خوبم مین... از بیرون چه خبر؟!
_ همه چی تحت کنترله فقط اونا به نبودتون شک کردن ...
سری تکون داد و پای راستشو روی پای چپش انداخت :
غیر از این میشد تعجب میکردم ولی نگران نباش اخر هفته برمیگردم...
_هنوزم نمیفهمم چرا خودتون این کارو کردین ...
+هنوز نکردم...
یونگی تعجب رو پشت چهره سردش پنهان کرد و منتظر باقی حرف جیمین موند...
+گذاشتمش واسه شب اخر... بسته هارو اوردی؟!
اروم سرش و تکون داد:
به نگهبانی دادمشون وقتی برگردی توی سلولتن...
لبخندی زد و کم کم لبخندش تبدیل به خنده و بعد قهقه شد ولی همچنان پرستیژ خاص خودشو حفظ کرده بود :
خیلی جالبه برام که اونا اینجوری دارن بهم خدمت میکنن...
یونگی نمادین و برای اینکه به جیمین بی احترامی نکرده باشه لبخندی زد...
جیمین دست هاشو از هم باز کرد و شونه ای بالا انداخت :
جالب نیست مین؟! جایی که از فساد جلو گیری میکنه حالا خودش منبع بدترین فساد ها شده...
_قربان من نگرانم... باورم نمیشه انقد راحت بهشون اعتماد کردین...
جیمین دست از خندیدن برداشت و نگاهش به یک باره رنگ جدیت گرفت...
از جاش بلند شد و زیر چشمی یونگی رو برانداز کرد و بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کرد...
فکر کردن به حرف چند لحظه پیش یونگی باعث میشد پوزخنده تمسخر امیزی روی لبهاش بشینه...
با بسته شدن دست بند دور مچ هاش همقدم سرباز شد...
یونگی زیادی ساده بود که فکر میکرد جیمین به ادمای خیانت کاری مثل سرباز کناریش اعتماد کرده...
وارد سلول شد و به جونگ کوکی که با کنجکاوی به کارتون های وسط اتاق چشم دوخته بود نگاهی انداخت...
جونگ کوک با دیدن جیمین سریع از جاش بلند شد و به طرفش رفت :
گفتن اینا ماله توان هیونگ...
جیمین لبخندی زد و به طرف بسته ها رفت....
چسب یکی از کارتون هارو محکم کشید و چسب با صدای بلند و دلخراشی باز شد...
لبخندش با دیدن بسته های کوچیک و بزرگه قهوه ای رنگه پر از بنگ (حشیش)بزرگتر شد ...
یکی از بسته هارو برداشت و با دندون سرش رو باز کرد ..
با پیچیدن بوی گیاه شاهدونه چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید...
+لنتی خود جنسشه...
بسته باز شده رو توی کارتون انداخت و به طرف کارتون بعدی رفت...
جونگ کوک از دور به جیمین نگاه میکرد، دلش می خواست بره و بپرسه که جریان این کارتون ها چیه ولی هنوز خودش رو انقدر به جیمین نزدیک نمیدید...
به ترتیب در کارتون هارو باز کرد...
مرفین، کوکائین ، هروئین، ال. اس. دی و آمفتامین ...
با باز شدن در همه کارتون ها به سه تا هم اتاقی دیگه اش که هر هفته با این جریان اشنایی داشتن نگاه کرد :
میتونین بیاین سهمتونو ببرین...
هرسه با خوشحالی از جا بلند شدن و هرکدوم بعد از رفتن به یه گوشه سلول با بسته های پول به طرف جیمین اومدن...
جونگ کوک که دیگه نمیتونست جلوی کنجکاویش رو بگیره اروم جلو رفت و کنار جیمین ایستاد...
به مواد داخل کارتون خیره شد، درسته سن کمی داشت ولی هرکس به اون بسته های کوچیکه سفید یا سرنگ ها و قرصای عجیب و غریب نگاهی مینداخت میفهمید اونا چین:
مواد مخدر...
با لکنت لب زد :
هیونگ ... ا.. اینا مخدرن؟!
جیمین همون طور که یه بسته هروئین و به هم اتاقی مسنشون میداد جواب داد:
اهم...
چشمای کوک از راحتی تایید جیمین گرد شد، چطور میتونست انقدر راحت تایید کنه...
جیمین از سلول بیرون رفت و تقریبا داد زد :
معتادای نازنین سفارشاتون رسیدن...
طولی نکشید که سلول پر از زندانی شد...
کوک اروم روی تخته جیمین نشست و تا وقتی که سلول خالی شد به ادم هایی که با خوشحالی میرفتن و میومدن چشم دوخت... توی مدتی که اونجا بود از این چیزا زیاد دیده بود ولی کاری که جیمین میکرد زیادی اشکارا بود... چجور کسی جلوشو نمی گرفت؟؟
جیمین به کارتون هایی که حالا پر از پول بودن خبره شدو نگاهش و به بسته اخر بنگ که توی دست هاش بود داد...
بسته رو به طرف کوک گرفت:
میکشی کوک؟!
جونگ کوک با ترس و بهت سرشو به طرفین تکون داد :
نه...
جیمین خنده ای کرد و بسته رو جلوی هم سلولی رو به رویش انداخت :
بیا اشانتیون...
YOU ARE READING
𝕮𝖗𝖎𝖒𝖎𝖓𝖆𝖑 |𝓚𝓸𝓸𝓴𝓶𝓲𝓷
Fanfictionفیک: criminal کاپل:کوکمین وضعیت: درحال آپ 𝐇𝐞 𝐝𝐫𝐚𝐠𝐠𝐞𝐝 𝐦𝐞 𝐟𝐫𝐨𝐦 𝐩𝐮𝐫𝐠𝐚𝐭𝐨𝐫𝐲 𝐭𝐨 𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐞𝐩𝐭𝐡𝐬 𝐨𝐟 𝐡𝐞𝐥𝐥... اون یه بت سنگی بود و من یه عاشق ... من عبادتش میکردم ... میپرستیدمش... اون دنیای من بود و من وسیله ای برای پیشرف...