همه جا تاریک بود و چشم هاش همه چیز رو ناواضح و ناقص میدیدن...
احساس عجیبی که داشت باعث میشد حالت تهوع شدیدی بگیره و سینوس های لعنتیش تک تک مویرگ های سرش وبه بازی بگیرن...
ولی با همه اینا ته این احساسات عجیب شادی چشمگیری بود که چشمش رو پر کرده بود...
فردا وقت این بود که بالاخره طعم اون شیرینی رو مزه مزه کنه و با لذت با قورت دادنش برای همیشه اون هوس رو بخوابونه...
سکوت زندان و توی خودش فرو برده بود و همه زندانی ها غرق خواب بودن...
با احتیاط سعی کرد که از تخت بلند شه و تمام تلاشش رو کرد تا به صدای غژ غژ ریز تخت بی توجهی کنه...
کورمال کورمال از در سلول بیرون رفت و با کمترین میزان سرو صدا جلوی سلول کناری ایستاد...
چشم هاش و تیز کرد تا شاید شخص مورد نظرش رو پیدا کنه اما فایده ای نداشت...
با صدایی که بقیه زندانی ها بیدار نشن و فقط اون شخصی که الان بدون شک بیدار و منتظرش بود صداش رو بشنوه لب زد:
جانگ؟!
بلافاصله ناله ارومه تخت بلند شد و قدم های شخصی به طرفش هدایت شدن:
اینجام قربان...
+خوبه بیا بریم...
هوسوک پشت سر جیمین راه افتاد و با رسیدن به در زندان... جیمین دستوری به سرباز دم در گفت:
درو باز کن...
سرباز با اخم به طرف جیمین برگشت و خواست حرفی بزنه که دستی روی شونه اش نشست ...
با دیدن افسر لی پاهاش رو چفت هم کرد و احترام نظامی گذاشت ...
~بازکن درو ...
سرباز چشمی گفت و طولی نکشید تا در هارو به روی دو زندانی باز کرد .
جیمین و پشت سرش هوسوک از زندان خارج شدن ...
نگاهش و به هوسک دوخت و با سر بهش اشاره کرد تا بره و به کارهایی که باهم قرار گذاشتن برسه...
تهمین با چشم هوسوکی که مسیر مخالفشون رو با سرعت طی میکرد رو دنبال کرد :
کجا فرستادیش ؟!
دستی به شونه تهمین کشید و به طرف دفتره تهمین راه افتاد و باعث شد اون هم دنبالش کشیده شه ...
عصبی دندون قروچه ای کرد:
با توام جیم ...
سرجاش ایستاد و با چشم هایی که تهمین هیچی ازشون نمی خوند بهش خیره شد :
فراموش کردی حقه دخالت تو کارامو نداری ؟!
نفس عمیقی کشید و ناخون هاشو کف دستش فرو کرد ... هرچی که بینشون بود ... تهمین یه افسره کار کشته پلیس بود و فقط به خاطره دلایل شخصی و فرمانی که از بالا بهش داده شده بود تن به این خفت داده بود و جیمین اجازه بی احترامی کردن بهش رو نداشت ...
اما فقط سکوت کرد ... چون نه جرعتش و داشت نه اجازه شو ...
به دره بازه دفترش که چند ثانیه قبل جیمین واردش شده بود چشم دوخت و وارده اتاق شد ...
جیمین مشغول تنظیم سوپرسور فلزی به انتحای تپانچه اش بود و تپانچه استیل و مشکی رنگش رو وارسی میکرد...
جیمین نگاه کوتاهی به تانتو پوینت روی میز انداخت و برش داشت ... دستی به لبه چاقو کشید و با حسه پاره شدن دستش با اون لمس کوچیک لبخندی زد ...
دستش رو توی دهنش کرد و خونش رو مکید ... چاقو رو سرجاش گذاشت و روی پاهاش چرخید و رو به روی تهمین که توی چارچوب در نگاهش میکرد ایستاد ...
تپانچه رو بالا گرفت و تکون داد:
اصله ؟!
تکیه اشو از دیوار گرفت و روی یکی از صندلی های جلوی میزش نشست ... ابرویی برای جیمین بالا انداخت و جواب داد :
خودت بهتر از من میدونی ...
جیمین پوزخندی زد ، یکی از چشم هاش رو بست و بعد از کشیدن ضامن اسلحه ، مغزه تهمین رو نشونه گرفت :
ظاهرش که میگه cz_75 اصله ...
اون پسر دیوونه بود ،پس تهمین نمیتونست پیش بینی کنه قراره واقعا این آخره خطش باشه و تا چند لحظه دیگه یه گلوله وسط پیشونیش خالی میشه یا این فقط یه شادی لحظه ای برای اون پسره و قصدش اینه که یکم با ته مین برای خودش لحظه های فانی به وجود بیاره ...
+نظرت چیه کارکردش رو باهم امتحان کنیم ؟!
_تو به من احتیاج داری...
جیمین با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و صدای قهقهه اش فضای دفتر رو پر کرد...
اما طولی نکشید تا تغییر مود داد ...
چهره خندونش به یک باره جدی شد ، چینی به دماغش داد و ابروهاش رو توی هم کشید و با حالتی که انگار متوجه نشده باشه گفت :
هاع؟!...
انگشت کوچیکه اش رو داخله گوشش کرد و تظاهر به تمیز کردنش کرد :
نشنیدم صداتو ...
تهمین آب گلوش رو به سختی قورت داد و منتظر هر ریکشنی از طرف جیمین شد ...
تفنگ رو از جلوی مغزه تهمین کنار کشید و به میزه کاره تهمین تکیه کرد و با صدایی که بوی جدیت میداد با عصبانیت پنهانی گفت:
ببین ته من هیچ وقت توی عمرم به هیچ کس احتیاج نداشتم و ندارم ... پس باره آخری باشه که اینو ازت میشنوم ...
~من نگرانتم ...
تکیه اش رو از میز گرفت ، تپانچه توی دست هاش رو روی میز گذاشت و به سمت تهمین رفت ...
دست هاش و دوطرفه سر تهمین گذاشت و چند میلی متری صورتش ایستاد :
به نگرانیت هم نیازی ندارم ته...
صدای سرد و خشکه جیمین وجوده تهمین رو لرزوند....
جیمین نگاهش رو قفله نگاه تهمین کردو هردو توی سکوت بهم خیره شدن ...
هر کدوم توی دنیای متفاوت خودشون بودن ولی تهمین بازم از اون پسره دیوونه خوشش میومد...
هرچقدر که با نزدیکی بهش جونش به خطر میوفتاد بازم دوسش داشت و نمیدونست اسم این حس هارو چی میتونه بزاره ...
چشم هاش رو بست و فاصله شون رو به صفر رسوند و لب های جیمین و به بازی گرفت ...
اما طولی نکشید تا کنترل بوسه دست جیمین افتاد و دست های کوچیک اما زیبای جیمین روی کمربنده تهمین نشست ...
.
.
.
شلوارش رو بالا کشید و پیراهن نارنجی زندان رو که تازه رنگش رو عوض کرده بودن صاف کرد ...
تهمین هم روی مبل مشغوله بستن کمربندش بود و چهره اش هر لحظه یه بار از درد توی هم میرفت ...
~لنت به دیکت، برعکس ظاهره فریبنده و کردنیت اون هیولا زیادی گنده است .
خنده مستانه ای کرد و بعد از جاساز کردن تپانچه توی شلوارش ...
تانتو لبه تیزش رو توی جورابش مخفی کرد ...
+بعد میبینمت ته...
تهمین چیزی نگفت و ساکت به جیمینی که از دفترش خارج میشد نگاه کرد ...
اومد...
کیفشو کرد ...
وسایل هایی که میخواست و برداشت و...
رفت ...
رابطه اونا برای همیشه همین میموند ...
آهی از درموندگی کشید و سرش رو بین دست هاش پنهان کرد ...
کسی توی راه رو ها نبود و حدس میزد کاره هوسوک تا نزدیک های صبح طول بکشه پس خودش به تنهایی به طرف سلول های زندان رفت ...
تا خودش رو هرچه سریعتر برای فردا آماده کنه...
~~~
تصمیم خودش رو گرفته بود ...
اون میخواست به جیمین اعتماد کنه ...
چرا نمیکرد ؟!
خدا به اون یه فرصت برای آزادی داده بود و استفاده نکردن ازش گناه بزرگی به حساب میومد ...
تهیونگ با همون چشم های پر از غم و نگران که تقریبا جونگ کوک به دیدن اینجورشون عادت کرده بود به دوست ده ساله اش خیره بود و توی سکوت نگاهش میکرد ...
به احتمال زیاد این آخرین باری بود که جونگ کوک اون رو میدید و دلش میخواست حداقل بتونه این خداحافظی رو برای هردوشون به یاد موندنی کنه ...
اون هنوزم تهیونگ رو دوست داشت ... درست مثل برادرش ...درست مثل خانوادش ...
خانواده ای که از وقتی نبودن پسره روبه رو ایش جایگزینی براشون شد ...
اون هنوزم تهیونگ رو دوست داشت با اینکه اون قضاوتش کرد ...
دوستش داشت با اینکه تنهاش گذاشت ...
_چرا هر دوشنبه میای اینجا ؟!
تهیونگ با چشم های گشاد شده به جونگ کوک خیره شد ...
برای اولین بار از وقتی که هم دیگه رو توی این اتاق ملاقات کوچیک میدیدن جونگ کوک سره صحبت رو باز کرده بود و سوال عجیبی پرسیده بود ...
نفس عمیقی کشید و سرش و پایین انداخت :
چون تو داداشمی ...
لبخندی گوشه لب های کوک نشست و وجود یخ زده اش به ارومی گرم شد ... حتی احساس کرد قلبش برای یه لحظه به طور وحشتناکی تیر کشید ...
حتی اگه تهیونگ دروغ میگفت ... باز هم خوشحال بود که تهیونگ چیز دیگه ای رو به زبون نیاورد ...
مثلاً چون تو بهترین دوستم رو کشتی میام تا زجر کشیدنت رو تماشا کنم...
بغضی که گلوش رو گرفته بود قورت داد و دماغش رو بالا کشید :
ممنونم ... ممنونم هیونگ...
ممنون که توی آینده هروقت یاده آخرین دیدارمون افتادم... باعث شدی لبخند روی لب هام بیاد ...
ممنون که گذاشتی برای آخرین بار بخندم...__________________________
ایشونم جناب تهمین از گروه شاینی هستن 🙂🖐️💔
برای اونایی که با لی ته مون آشنایی ندارن:)
YOU ARE READING
𝕮𝖗𝖎𝖒𝖎𝖓𝖆𝖑 |𝓚𝓸𝓸𝓴𝓶𝓲𝓷
Fanfictionفیک: criminal کاپل:کوکمین وضعیت: درحال آپ 𝐇𝐞 𝐝𝐫𝐚𝐠𝐠𝐞𝐝 𝐦𝐞 𝐟𝐫𝐨𝐦 𝐩𝐮𝐫𝐠𝐚𝐭𝐨𝐫𝐲 𝐭𝐨 𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐞𝐩𝐭𝐡𝐬 𝐨𝐟 𝐡𝐞𝐥𝐥... اون یه بت سنگی بود و من یه عاشق ... من عبادتش میکردم ... میپرستیدمش... اون دنیای من بود و من وسیله ای برای پیشرف...