لبه ی آستینش رو کمی کشید و اشک های گوشه ی چشم هاش و پاک کرد ...
به زور توی این منجلاب پرتش کرده بودن و انگار تمام دنیا با پوزخنده مضحکانه ای به فرو رفتن و غرق شدنش توی اون کثیفی چشم دوخته بود ...
هیچ کس قرار نبود طرف اون باشه ...
هیچ کس قرار نبود نجاتش بده...
هیچ کس قرار نبود کمکش کنه..
همه اونا ایستاده بودن تا جئون جونگ کوک آروم آروم و به مرور زمان از صفحه روزگار محو بشه ...
نه اشتباه نکنین ... جونگ کوک اولین نفر نبود به حتم یقین هم آخریش نخواهد بود ...
جونگ کوک دبیرستانی که تنها چیز مهم زندگیش درس خوندن بود حالا روی صندلی رو به روی وکیلش نشسته بود تا پرونده قتل بهترین دوستش که به گفته اونا قاتلش خودش بود رو باهم برسی کنن...
پرونده ای که خودشون هم از ساختگی بودنش خبر داشتن ولی با تمام این ها به سمت یه بیگناه انگشت اتهامشون رو دراز کرده بودن...
_جونگ کوک من دارم همه تلاشم و میکنم پس خواهش میکنم توهم یکم باهام را بیا ...
چند باری پلک زد تا اشک های جدیدش روونه گونه اش نشن ...
+آقای کی ...شما ازم میخواین تعریف کنم ؟!چی رو آخه باید تعریف کنم ... من که بارها گفتم ، منو اون باهم به کافه رفتیم و بعدش راهمون جدا شد ...
_اما اثر انگشتت روی اون چاقو هست کوک ...
جونگ کوک اخمی کرد و از جاش بلند شد ...
دیگه نمی تونست تحمل کنه... چجور هیچکس طرف اون نبود ؟! چجور میشد که ووکیلشم فکر میکرد اون بهترین دوستش و کشته؟!
صداش کمی از حد معمول بالا تر رفت:
نمیفهمم تو وکیل منی یا اونا ، چرا داری باز جوییم میکنی ، هااعع؟! کی بهت این اجازه رو داده؟!
به طرف در بسته پشت سرش برگشت و فریاد زد:
این خراب شده مگه بازپرس نداره که این مرتیکه منو بازخواست میکنه....
با صدای وحشتناکی در باز شدو دوتا افسر پلیس به طرفش اومدن ...
+گمشین اونور ...
~از اون ور بگیرش ...
بازوهاش از دوطرف اثیر دست افسرای هیکلی شد و به طرف سلولش کشوندنش ...
پاهاش روی زمین ساییده میشدن و میتونست درد زخم هایی که درحال شکل گرفتن بود و احساس کنه...
گلوش از شدت فریادهایی که زده بود درد میکرد و دیگه حوصله مخالفت نداشت با اینکه از ته دلش از اینکه از دست اون وکیل بی لیاقت نجاتش داده بودن خوشحال بود ...
تقریبا به سلولش رسیده بودن ، که دوتا پا جلوش سبز شد.
با احترامی که دوتا سرباز اطرافش گذاشتن میشد متوجه شد که طرف آدمه مهمیه...
_ بسشه هرچقدر تو انفرادی موند ... ببرینش پیش بقیه ...
~اما قربان اون هنوزم عقلش سرجاش نیومده و باید..
فرد روبه رویش با عصبانیت توی حرف افسر پرید :
اصلا دلم نمیخواد حرفم رو دوبار تکرار کنم ... پس خیلی زود ببرینش...
~~~
_باز که اومدی جوجه ...
با چشمایی که نفرت جای معصومیت نوجوانانه اش و گرفته بود به مینسوک خیره شد و بدون هیچ حرفی به طرف پله های تخت فلزی ،سمت چپ سلول رفت ... خواست از پله ها بالا بره که چشمش به پارک جیمین خورد ...
روی تخت پایینی تختی که به جونگ کوک داده بودن توی خودش جمع شده بود و خوابیده بود ...
گیج و سوالی به طرف مینسوک برگشت ...
میسنوک همون جور که لباساش و توی ساکش میچپوند با خنده تمسخر امیزی جواب داد:
اون جای من اومده اینجا ...
زیپ ساکش و بست و ضربه ای به شونه کوک زد :
من دارم آزاد میشم ...
چشمای کوک بیشتر از حد قبل باز شد ...
مینسوک قهقهه ای زد و لبش و به گوشه کوک چسبوند :
مواظب سوراخ خشگلت باش بچه ...
زبونش روی گوشه کوک کشید و از سلول بیرون رفت ...
نفس لرزونی کشید و ناخون هاشو با حرص کف دستش فرو کرد ...
با بلند شدن صدای غژ غژ تخت نگاهش و به جیمین که از جاش بلند شد دوخت ...
خمیازه ای کشید و دستی به موهای بهم ریخته اش کشید ...
با دیدن جونگ کوک قیافه متعجبی به خودش گرفت ...
جونگ کوک با دیدن قیافه جیمین تعظیمی کرد :
سلام من جئون جونگ کوکم ...
متقابلاً کمی دولا شد :
خوشبختم ... پارک جیمینم ...
با نگاهش جونگ کوکی که از پله های تخت بالا میرفت و دنبال کرد و با محو شدن پسر ریز جثه از جلوی چشم هاش پوزخندی گوشه لب هاش جا خوش کرد..._________________________
ریدرای عزیزی که پارت قبل رو از هفته قبل به اونور خوندن یه تغییرات کوچیکی اخرای پارت سه داده شده ...
میتونید یه سری دوباره بش بزنید:)
YOU ARE READING
𝕮𝖗𝖎𝖒𝖎𝖓𝖆𝖑 |𝓚𝓸𝓸𝓴𝓶𝓲𝓷
Fanfictionفیک: criminal کاپل:کوکمین وضعیت: درحال آپ 𝐇𝐞 𝐝𝐫𝐚𝐠𝐠𝐞𝐝 𝐦𝐞 𝐟𝐫𝐨𝐦 𝐩𝐮𝐫𝐠𝐚𝐭𝐨𝐫𝐲 𝐭𝐨 𝐭𝐡𝐞 𝐝𝐞𝐩𝐭𝐡𝐬 𝐨𝐟 𝐡𝐞𝐥𝐥... اون یه بت سنگی بود و من یه عاشق ... من عبادتش میکردم ... میپرستیدمش... اون دنیای من بود و من وسیله ای برای پیشرف...