شاید حقیقت این باشه که چانگبین، آروم آروم اکثر چیزی که اون شب اتفاق افتاد رو به یاد آورد. به ویژه بعد از دوش گرفتن و دیدن کبودیهای بنفشی که مینهو پایین ترقوهش گذاشته بود.
یادشه که دوتایی با هم تا ساختمون قدم زدن. هر دوشون در حد شدیدی مست بودن و برای جلوگیری از تلوتلو خوردن و افتادن روی پیاده رو، مجبور بودن بازوهاشونو دورِ طرف مقابل بپیچن. یادشه که به طرز شدیدی به مینهو نزدیک بود؛ در اون حد که با هر دم، میتونست عطر مینهو رو وارد بینیش کنه - مخلوط عجیبی از بوی آبجو و عرق و شامپوی مردانه. و حتی به یاد میاره فکر کرد عجیبه که این عطر به نظرش اغواکننده میرسه چون اگه بیطرفانه بهش نگاه کنیم نباید اینطور باشه.
یادش میاد که وقتی آسانسور به طبقهی خودش رسید مینهو با انگشتش حلقهی کوچک نگهدارندهی کمربندش رو کشید و چانگبین رو به خودش نزدیک تر کرد تا مانع خارج شدنش از آسانسور شه. حس لبای مینهو روی لباش و بقیهی قسمتهای بدنش توی حافظهش به طرز واضحی حضور داره و لمسهاش و صداهایی که ایجاد میکرد همگی توی ذهنش حک شدن.
یادشه که مینهو پشت سر هم ازش سوال میپرسید تا مطمئن شه حس خوبی داره - و چیزی که واضح تر از همه تو حافظهش باقی مونده حس فوقالعادهایه که اون شب داشت. طوری که بدنش به مینهو پاسخ میداد و حس خوب ناشی از پاسخهای مینهو به هر حرکت کوچک پایین تنه و مهارت حسابشدهش.
الان زیادی همه چیز رو به یاد میاره و هروقت که مینهو به مقداری نزدیک میشه که بتونه همون عطر آشنا رو تا حدی حس کنه، تصاویر اون شب مثل طوفان به ذهنش هجوم میارن و عقل و منطقش رو درخودشون غرق میکنن؛ و درنتیجه اعتماد به نفسش نابود میشه - که به طور عادی هم داشتنش درمواجهه با مینهو سخته. چانگبین کاملاً به قدرتها و ضعفهاش واقفه اما هرچقدر بیشتر بهشون فکر میکنه، بیشتر به این نتیجه میرسه که مشکل از ضعفهای خودشه.
وقتی مینهو بعد از شام کاملاً شبیه یه جنتلمن رفتار میکنه و قبل از خداحافظی، پیشنهاد چند دور بازی با پیاسفور رو میده، حس عجیبی شبیه ناامیدی توی وجودش نقش میبنده و همین موقعست که چانگبین میفهمه هرچقدر که میگذره، مینهو بیشتر و بیشتر تبدیل به یکی از نقطهضعفاش میشه.
***
"سلام!" لبخند مینهو وقتی یه بعدازظهر آخر هفته جلوی واحد چانگبین میاد روشن اما راحته. چانگبین مطمئنه اون رو دعوت نکرده و به یاد نمیاره اگه مینهو قبلاً اشارهای کرده باشه به اینکه قراره بیاد پیشش، پس به خاطر حضور ناگهانیِ پسر بزرگتر پشتِ در، به طرز واضحی غافلگیر میشه. "همش خونهی من وقت میگذرونیم پس به این نتیجه رسیدم که زمان یه تغییر فرا رسیده." مینهویی که متوجه حالت چهرهی چانگبین شده توضیح میده.
YOU ARE READING
𝐀𝐟𝐭𝐞𝐫𝐠𝐥𝐨𝐰 ॱ⋆
Fanfictionمینهو بیشتر از هرچیزی برای چانگبین تبدیل به یه عادت شده. براشون خیلی سادهست که هروقت نیاز به راهی برای رهاشدن داشته باشن به همدیگه رجوع کنن. یا حداقل، دید چانگبین به مسئله اینطوریه. از عقل خیلی دوره که بگه میدونه چی تو سر مینهو میگذره چون تا الان د...