Minh_0o
هی، وقتی داشتم ساندویچ تُستم رو مثلثی نصف میکردم یاد تو افتادم (20:03)
غروب یه روز شنبه، که چانگبین کل روزش رو تو کتابخونهی دانشگاه با همراهیِ لپتاپِ کهنهی زهوار در رفتهاش گذروند تا روی پایان نامهاش کار کنه، این پیام مینهو به دستش میرسه. خستهست و واقعا نمیدونه ازش چه برداشتی باید داشته باشه.
دو هفته از اون چیزی که بینشون اتفاق افتاد گذشته و بااینکه مینهو کسی بود که اول تقاضای آیدی کاکائوتاک کرد، این دومین باریه که اون تصمیم گرفته بهش پیام بده و اولین بار هم فقط یه استیکرِ سلام بود که مینهو برای امتحان کردنِ درست بودن آیدی براش فرستاد.
و چانگبین هم هیچوقت بهونهای منطقی به ذهنش نرسید تا به مینهو پیام بده. اونا هنوز هم تو ساختمون مدام به هم بر میخورن - در حقیقت، چیزی توی رابطهشون عوض نشده غیر اینکه چانگبین الان میدونه باید انتظار غیر منتظرهترین چیزها رو از مینهو داشته باشه.
این پیام هم قطعاً یه چیز غیر منتظرهست و طبق معمول، چانگبین مونده چطوری جواب بده ولی خب، حداقل باعث میشه چانگبین کمی به خنده بیفته. به این فکر میکنه که جواب بده 'زیاد بهم اینو میگن، و همینطورم میگن که ساندویچها واقعا غذاهای سیرکنندهای هستن' ولی قبل اینکه شروع کنه به تایپ کردن، سه نقطهی بالای چت بهش میفهمونه که مینهو داره چیز دیگهای تایپ میکنه.
Minh_0o
شبیه توئن خخخخ (20:05)
میخوای بیای با هم شام بخوریم؟ یخرده زیادی ساندویچ درست کردم (20:06)
اینا چانگبین رو بیشتر گیج میکنن و فکر میکنه شاید یه جور درخواست برای سکس باشه؟ این فکر برای چند ثانیه به خنده میندازدش - مینهو شبیه افرادیه که اگه قضیه این باشه رک و راست بره سر اصل مطلب. یا حداقل این چیزیه که اول فکر میکنه تا اینکه به خودش یادآوری میکنه دربارهی مینهو نمیشه از چیزی مطمئن بود.
با وجود این گمانهزنیها، متوجه میشه پاهاش برای خودشون به کار میفتن. اگه مینهو قراره شامش رو شریک شه، مطمئنا چانگبین هم نمیخواد یه شام مجانی رو از دست بده؛ به ویژه چون دیروقته و چانگبین از ظهر تا حالا هیچی نخورده. اگه هم قضیه چیز دیگهای باشه - خب.
شاید چانگبین باید بیشتر محافظهکار باشه ولی مینهو کنجکاو و علاقهمندش میکنه و نمیتوی جلوی این حس کشش عجیب غریب رو بگیره، هرچند که این حس بهوسیلهی جَوّ معذّبی که هروقت پیش مینهوئه دورشون رو فرا میگیره پوشونده میشه.
خیلی زود، جلوی واحد مینهوئه و دستش مشت شده و میخواد به در ضربه بزنه. و بعد قبل اینکه کاری انجام بده، در یه دفعهای باز و مینهو ظاهر میشه. به عنوان سلام و احوال پرسی سر تکون میده و ژستی میگیره تا به داخل راهنماییش کنه.
"حس کردم پشت در سر و صدا میشنوم،" بعد از اینکه چانگبین در رو پشت سرش میبنده، مینهو توضیح میده. صبر میکنه چانگبین کفشاش رو در بیاره و بعد بیشتر به داخل راهنماییش میکنه.
چانگبین هنوز هم مردده. ذهنش درگیر اینه که این ملاقات قراره به چی ختم بشه - در واقع، خودش هم از اینکه نمیدونه واقعا میخواد چه اتفاقی بیفته شگفتزدهست. اون هیچوقت در این حد دودل و نامصمم نیست."راستی، پیتزا هم دارم،" وقتی به آشپزخونه میرسن مینهو میگه و خط فکری چانگبین هم قطع میشه. سرش رو بالا میبره و احتمالا بیشتر از اون حدی که باید شگفتزده به نظر میاد چون مینهو نسبت به عکسالعملش کمی گیج به نظر میرسه.
"اوه-" متوجهی جعبهی پیتزا روی میز آشپزخونه میشه و خندهش میگیره. "اتفاقا مردم میگن پیتزا هم یاد من میندازدشون - فکر کنم خیلی داشتی به من فکر میکردی، نه هیونگ؟"
مینهو دهنش رو باز میکنه تا چیزی بگه و بعد دوباره میبنددش تا چشماشو ریز کنه و به چانگبین خیره شه، ولی چند ثانیه بعد گوشههای چشماش چین میخورن و به خنده میفته.
یه پوزخند از خود راضی روی صورت چانگبین نقش میبنده. صدای خندهی مینهو به طرز ویژهای خوب به نظر میرسه انگار که بابت به وجود آوردنش میتونه به خودش افتخار کنه.
مینهو افکار چانگبین رو قطع میکنه. "همینجوری میخوای اونجا وایسی؟ بشین بخور، فکر میکنی واسه چی دعوتت کردم پس؟"
این جمله لبخند پر اعتماد به نفس چانگبین رو از صورتش پاک میکنه. فکر میکنه شاید باید قبول کنه که هیچوقت نمیتونه با مینهو حرف آخر رو بزنه. در هر صورت، خندهای میکنه و یه تکه پیتزا برای خودش برمیداره و سعی میکنه جوری به نظر نرسه که نشون بده فهمیده مینهو متوجه چیزی که بهش فکر کرده بود شده.

أنت تقرأ
𝐀𝐟𝐭𝐞𝐫𝐠𝐥𝐨𝐰 ॱ⋆
أدب الهواةمینهو بیشتر از هرچیزی برای چانگبین تبدیل به یه عادت شده. براشون خیلی سادهست که هروقت نیاز به راهی برای رهاشدن داشته باشن به همدیگه رجوع کنن. یا حداقل، دید چانگبین به مسئله اینطوریه. از عقل خیلی دوره که بگه میدونه چی تو سر مینهو میگذره چون تا الان د...