part One

3.4K 331 14
                                        

WRITER:

بالاخره روز کریسمس رسید! بچه ها اماده برگشت به خونه هاشون بودن تا سال نو رو کنار خانوادشون جشن بگیرن و از تعطیلات دو سه روزه لذت ببرن.

برعکس بقیه که با ذوق به سمت قطار میرفتن. جونگکوک توی قلعه مونده بود. چرا باید برای تعطیلات به خونه ای برمیگشت که ازش مثل یه خدمتکار استفاده میکردن؟. عوضش میتونست توی مدرسه بمونه؛ حتی تنها، و از آرامشی که داره لذت ببره.

توی این مدت که به هاگوارتز اومده بود، با آدم های زیادی اشنا شده و دوستای خوبی پیدا کرده. تا آخرای ماه اگوست اون هیچی درمورد مدرسه جادوگری هاگوارتز نمیدونست. اما حالا که اینجاست از همه چی راضیه، حتی گروهی که کلاه سخنگو انتخابش کرد.
.
.
.
.
با عبور از در چوبی و بزرگ، و ورودش به سالن گریفیندور با تعدادی دانش آموز مواجه شد که ظاهرا اونا هم مثل خودش قرار نبود به خونه برگردن.

بدون توجه به صدای خنده ها و موضوع صحبت هاشون، از کنارشون رد شد و به سمت اتاق خواب رفت. دستگیره رو پایین کشید و وارد اتاق شد. چشماش مستقیم روی پسره داخل اتاق نشست. درسته پسرِ جذاب مدرسه اینجا بود.

با یه چشم غره، زیر لب با صدایی که حتی خودش هم به زور میشنید، زمزمه کرد:
-عالیه... حالا دیگه اصلا تنها نیستم

مستقیم به سمت تختش رفت و دفتری رو از کشوی پاتختی بیرون کشید. با قدم های اروم به سمت پنجره رفت و روی سنگ مرمرِ لبه پنجره نشست. زیر چشمی نگاهی به پسر رو به روش انداخت. ازش به شدت متنفر بود و معتقد بود اون پسر بی احساس و سنگدله و کاری جز آزار و اذیت اطرافیان، بلد نیست.

بیخیالِ مشغول کردن ذهنش درمورد "کیم تهیونگ" شد و دفترش رو باز کرد تا تکالیف تعطیلات رو انجام بده.
یک ساعتی نگذشته بود که در اتاق با شدت باز شد و پسری با شوق به داخل اتاق پرید.
هردو پسر با تعجب بخاطر از بین رفتن سکوت اتاق سرشون رو بالا اوردن و به عامل صدا نگاه کردن. جونگکوک با دیدن دوست عزیزش به سرعت از روی سنگ بلند شد:
-جیمینننن... تو چرا نرفتی دیدن خانوادت؟؟؟

جیمین بالافاصله بعد از گذاشتن کوله پشتی و چمدونش، کنار تخت؛ به سمت جونگکوک رفت و باهم روی سنگ نشستن. جیمین با صدایی که نمیشد تشخیص داد ناراحته یا خوشحال گفت:
-خانوادم برای یه کار فوری رفتن سفر منم قبل از حرکت قطار سریع پیاده شدم

توی این سه ماهی که جونگکوک به هاگوارتز اومده بود، بیشتر از بقیه هم اتاقی هاش، با جیمین صمیمی شده بود. و حالا دیدنش اون لحظه پسر رو خوشحال میکرد بخاطر تنها نبودنش توی تعطیلات. جونگکوک سرش رو با لبخند دندون نمایی، تکون داد:
-اها... چه خوب پس

جیمین که تازه متوجه حضور کراش دخترای هاگوارتز شده بود، به سمت تهیونگ برگشت و بهش خیره شد. یا لحنی کاملا شوخ طبعانه، مخاطب بهش شروع کرد:
-احساس میکنم دارم خواب میبینم... جناب کیم تهیونگ درحال درس خوندن هستن؟!

تهیونگ که تا الان به زور صدای اون دو پسر رو تحمل میکرد، با شنیدن حرف جیمین سرش رو بالا اورد به جونگکوک و جیمین نگاه کرد. با حالتی جدی ابروش رو بالا داد و گفت:
-احساس میکنم بیش از حد این اتاق بچه فوضول داره

جیمین که از اول هم هیچ علاقه ای به تهیونگ نداشت و حرفش صرفا برای تیکه انداختن بهش بود، چشم غره ای بهش رفت و زیر لب اداش رو دراورد. بعد از مکث کوتاهی گفت:
-کیم تهیونگ یه بار جواب ندی نمیمیری!

تهیونگ که از شاکی کردن جیمین لذت برده بود، خیلی ریلکس به تختش تکیه داد:
-تا مزاحمایی مثل شما دورمه نمیتونم ساکت باشم!

جونگکوک که تا الان ساکت بود و حس میکرد اگر اون دوتا ادامه میدادن دعوا میشد. تصمیم گرفت خودش حرفی بزنه چون میدونست تهیونگ از اون خوشش نمیاد و علاقه ای به حرف زدن باهاش نداره. با اخم کمی روی ابروهاش گفت:
-تو چرا اصلا گریفیندوری شدی... با این اخلاقت باید الان جز اسلایترین میبودی

تهیونگ در جواب همونطور که جونگکوک پیش بینی کرده بود، سکوت کرد و به جاش جوابش رو با پوزخند داد. از جاش بلند شد، بعد از پوشیدن شنل یونیفورمش، کتابی که تا الان دستش بود رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.

جونگکوک به محض بسته شدن در نفس راحتی کشید:
-ازش بدم میاد
جیمین نگاه کوتاهی به کوک کرد و بعد از ضربه ای به شونش از جاش بلند شد:
-بیخیال... بیا بریم بیرون... ببین داره برف میاد!

کوک به پنجره نگاهی انداخت، بیرون مه بود و دور شیشه پنجره برف نشسته بود، چیزی از بیرون مشخص نبود پس برای دیدنِ بهتره فضای مدرسه. به سرعت از جاش بلند شد:
-بریم

━━━━━━━━━━━

سلام...
الان که دارم این رو مینویسم چهارسال از نوشتن این فیکشن و اپلود کردنش توی واتپد میگذره. بعد از سیو کردنش قطعا نوتیف براتون میاد.. پس خواستم بدونید این فیکشن درحال بازنویسی عه.
زیاد تغییر نمیکنه که به موضوع داستان اسیبی نرسه. فقط جمله بندیا روان تر و بهتر میشن

اخرش دوست داشته باشید میتونید بازم بخونیدش و منم کامنت های قشنگتون رو ببینم باز🩷

Who would've thought? Место, где живут истории. Откройте их для себя