نامجون تصمیمش رو گرفته بود. باید با مدیر این موضوع رو درمیون می گذاشت. اگه خودش پیداش شد که چه بهتر، ولی اگه نشد... شاید اتفاقی براش افتاده باشه. به پسرا گفته بود تا بعد از اتمام کلاس توی سالن جمع شن. باهاشون صحبت کرد و بعد از تاییدیه بقیه، به سمت دفتر مدیر نیم رفت. جلوی در ایستاد و نفس عمیقی کشید. باید روی خودش مسلط میبود. در زد و بعد با شنیدن صدای مدیر:
-بیا تو
و باز شدن در، در رو هل داد و وارد دفتر شد. بعد از صحبت کوتاه و گرمی با مدیر، مستقیم سر اصل مطلب رفت و براش هرچیزی که نیاز بود رو تعریف کرد. البته جز ماجرای جونگکوک!
نامجون به راحتی تونست وحشتِ توی چشمای مدیر رو با گفتن اینکه تهیونگ غیبش زده، ببینه. اقای نیم سعی کرد خودش رو آروم نشون بده تا پسر نفهمه کمی ترسیده و فکر کنه اتفاقی قراره بیوفته. بعد با لبخندی کوچیک که فقط گوشه لب هاش رو کمی رو به بالا میبرد، گفت:
-ممنون که بهم خبر دادی کیم.... حالا ازت میخوام به کسی چیزی نگی و دیگه پیگیر نشی... ما خودمون پیداش میکنیم
نامجون با شنیدن حرف مدیر، فهمید ترسش الکی نبوده. اخم کرد و با تردید پرسید:
-یعنی گم شده؟
+وقتی نیست این احتمال وجود داره... چیز دیگه ای هم هست که بخوای بهم بگی؟
نامجون شک داشت که بخواد حرفی از جونگ کوک بزنه. مکثی کرد و بعد با آرامش سرش رو تکون داد و گفت:
-نه اقا....
اقای نیم که کمی مشکوک شده بود، ترجیح داد چیزی نپرسه، و بعد با خداحافطی، نامجون دفتر مدیر رو ترک کرد.
توی کل راه تا وقتی که به سالن مطالعه برسه، ذهنش درگیر هردو پسر بود. حالا کمی خیالش از بابت تهیونگ راحت بود. اما جونگ کوک... نمیشد از کنار این موضوع بیخیال رد شد. اونا توی یه مدرسه جادوگری هستن. عادی نیستن که بشه گفت جونگکوک صرفا بخاطر خستگی توهم زده... توی هاگوارتز اتفاق افتادن هرچیز عجیبی بعید نیست.
وقتی به سالن رسید، به محض اینکه سرش رو توی سالن چرخوند، چشمش به تهیونگ افتاد که صحیح و سالم کنار دوستای اسلایترینش نشسته بود و درمورد موضوعی درحال خندیدن بود. حسابی تعجب کرده بود. مگه میشه؟
با تعجب بهشون خیره موند. همون موقع شنیدن صدایی دم گوشش باعث ترسیدنش شد. وقتی سرش رو چرخوند اقای نیم رو دید که ریلکس با دست هایی که پشتش بود، کنارش ایستاده. اقای نیم ابرویی بالا انداخت و با اشاره به تهیونگ گفت:
-مطمئنی دوستتون گم شده بود اقای کیم؟
نامجون سرش رو چرخوند و دوباره به تهیونگ نگاه کرد. حسابی گیج و عصبی شده بود. چطور ممکن بود اخه؟ حتما الان اقای مدیر فکر میکرد که نامجون برای سرگرمی اومده و سرکارش گذاشته و مزاحمش شده.
نامجون به سمت مدیر برگشت و با سری افتاده و صدایی خجالت زده گفت:
+من شرمندم اقای مدیر
-مشکلی نیست... ولی خوشحالم دوستتون پیدا شد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Who would've thought?
Fiksi Penggemarدرحال باز نویسی‼️ فعلا خوانده نشود‼️ داستان درمورد پسری به اسم جئون جونگکوکه که این همه سال جز افراد ماگل به حساب میومد ولی روزی نامه ای از طرف مدیر مدرسه جادوگری هاگوارتز دریافت میکنه. با ورودش به هاگوارتز کل زندگیش تغییر میکنه و اتفاقایی براش میوف...
